3. ده سال پيش، هنگامي که خانهي کنوني خود را ميساختم، يک بار فردي نزد من آمد تا صورت حساب درهاي آلومينيومي را که براي خانه سفارش داده بودم به من ارائه کند. او کارت ويزيت خود را نيز به همراه صورت حساب مذکور روي ميز من گذاشت تا در صورت لزوم با او تماس بگيرم. کارت را برداشتم تا ببينم روي آن چه
[ صفحه 517]
نوشته شده است؟ تا چشمم به کارت افتاد به طور معنيداري به خنده افتادم، و او بيدرنگ گفت: «تو از پيروان اهلبيت هستي؟» و پيش از اينکه من چيزي بگويم، خودش پاسخ خود را داد و گفت: «تو جعفري هستي و در اين موضوع هيچ ترديدي ندارم، چون در غير اين صورت، به اسم من نميخنديدي!».
گفتم: اسم روي کارت، «معاويه ابوالعباس» است و اين يعني پريشاني و سردرگمي، آخر چطور ميشود شب و روز را با هم جمع کرد و آسمان و زمين را به هم دوخت؟!
گفت: اين اسم داستاني دارد که تو را به حق ابوالفضل العباس سوگند ميدهم آن را بشنوي! آن مرد خودش را روي صندلي انداخت و پس از آنکه نفس عميقي کشيد چنين تعريف کرد:
هفده سال بود که ازدواج کرده بودم و هنوز خداوند فرزندي به من نبخشيده بود. به همهي کشورهايي که گمان داشتم در آنجا ممکن است راه حلي براي مشکل من وجود داشته باشد سفر کردم و در تمام اين مدت در چهرهي همسرم، که توانايي حامله شدن نداشت، جز اندوه و اشک مشاهده نميشد. همهي پزشکان و متخصصان در اروپا و آمريکا و ديگر کشورهايي که به آنها روي آورده بوديم تأکيد داشتند که همسرم نازا است و هيچ گاه امکان بارداري نخواهد يافت و من بايد به اين وضع رضايت بدهم. اما من آرام ننشستم و بارها و بارها به اميد يافتن راه حلي براي اين مشکل، به اتفاق همسرم به جاهاي مختلف سفر کردم. گاهي به پزشکان مراجعه ميکرديم و زماني به عطاران و مدعيان طب سنتي روي ميآورديم.سالها گذشت، ولي از آن همه تلاش و کوشش طاقتفرسا هيچ نتيجهاي نگرفتيم...
يک روز مادر همسرم از شخصي سخن به ميان آورد که ميگفت از خانمي شنيده است براي حامله شدن دست به دامن او شده و خيلي زود به نتيجه رسيده است. نام آن شخص «عباس عليهالسلام» و مرقد شريفش در کربلا در کشور عراق واقع شده است.
از آنجا که اين دوست ما اهل سوريه بود و روابط سوريه و عراق نيز بحراني و غيرعادي مينمود، جز گريه چارهاي به ذهنش نميرسيد... زيرا حالا هم که پس
[ صفحه 518]
از سالها جستجو، راه حلي براي مشکل او پيدا شده بود اين راه حل در کربلا قرار داشت و مسلما عراقيها از ورود او به کشورشان جلوگيري ميکردند... دوست ما شروع ميکند به توسل جستن و گريه بر بخت واژگون خويش کردن... و در همان حال به خواب ميرود.
در خواب، شخص باهيبت و بلند قامتي را ميبيند که به او ميگويد: اي معاويه! به سوي ما بيا که با هيچ مشکلي مواجه نخواهي شد! دوست ما شتابان از خواب برميخيزد و بيدرنگ به فراهم آوردن مقدمات سفر ميپردازد. مدتي بعد او و زن و مادرزنش وارد عراق ميشوند، بيآنکه با مانعي برخورد کنند يا مورد سؤال و جواب واقع شوند و فورا خود را به کربلا ميرسانند. در آنجا به حرم مشرف شده و با گريه خودشان را روي ضريح مقدس مياندازند و به توسل و الحاح ميپردازند.
دوست ما ميگويد: وقتي به شخصيت بزرگ آن حضرت پي بردم و نقش شجاعانه و قهرمانانهي او را در صحراي کربلا دانستم، از او خواستم که فرزندي چون خودش نصيب من گردد و نذر کردم که نامش را عباس بگذارم و همچنين نذر کردم هر ساله به زيارت مرقد شريفش بروم و هيچ گاه آن را ترک ننمايم.
يک ماه گذشت. اندک اندک حالات و حرکات همسرم دگرگون شد، چنانکه گويي چيز تازهاي برايش رخ داده باشد. او را نزد پزشک برديم و آنجا بود که دانستم معجزهي الهي به وقوع پيوسته است، زيرا دکتر گفت: مبارک باشد، خانم حامله است!
تنها خدا ميداند که در آن لحظات چقدر احساس خوشبختي و شادماني و سرور کرديم، و با شنيدن اين مژده، بيدرنگ براي سپاسگزاري از خداوند بزرگ به سوي کربلا به راه افتاديم. مهم اين است که نه ماه در کربلا توقف کرديم، بيآنکه کسي مزاحم ما شود. در اين مدت هر روز به زيارت حضرت عباس و امام حسين عليهالسلام مشرف ميشديم، تا اينکه خداوند فرزندي به ما داد که او را عباس ناميديم و براي تشکر و تبرک در همان روز تولدش او را به کنار ضريح ابوالفضل عليهالسلام برديم.
اينک فرزند ما هفت ساله است و از ترس چشم مردم نميتوانيم او را از خانه بيرون بياوريم، چرا که چهرهي چون ماه او آنچنان ميدرخشد و چشم و مو و قد و قامتش به اندازهاي زيبا و موزون است که اگر ببيني نميتواني باور کني که او فرزند من است!
[ صفحه 519]
|