جناب آقاي صالح جوهر، امام جماعت محترم مسجد امام حسين عليهالسلام از کشور همسايهي کويت، دو کرامت را به واسطهي حجةالاسلام والمسلمين آقاي شيخ عبدالأمير صادقي ارسال کردهاند که ميخوانيد:
2. دکتر مهدي، که اهل بصره (عراق) و دندانپزشک است و در يکي از مدارس کويت همکار من ميباشد، برايم نقل کرد: زماني، گرفتار يک مشکل بسيار پيچيده
[ صفحه 515]
و سخت شدم.
قضيه از اين قرار بود که سازمان امنيت عراق، او را متهم ساخته بود که به رهبر و رئيس جمهور آن کشور توهين کرده است. از اين رو به صورت يک شخص فراري درآمده بود که هيچ گاه آرام و قرار نداشت و پيوسته از اين شهر به آن شهر ميگريخت تا شناسايي نشود و به چنگال آن دژخيمان جنايتکار گرفتار نگردد. مدتي بعد به اين فکر افتاد که عراق را براي هميشه ترک کند، اما از طريق دوستانش اطلاع يافت که نامش در ليست افراد تحت تعقيب وارد شده و در همهي مرزها پخش گرديده است، بنابراين اقدام وي به خروج، بدون هيچ ترديدي، مساوي با دستگيري بود. دوست ما از هر جهت در تنگنا واقع شده بود، به طوري که از شدت اندوه و ناراحتي به فکر افتاد که دست به خودکشي بزند و از آن وضع مشقتبار رهايي يابد...
در اين بين، يکي از آشنايان به او توصيه کرد حاجت خود را از ابوالفضل العباس عليهالسلام بخواهد و او، که بيدرنگ احساس کرد راه نجاتي پيش پايش گشوده شده است، بلافاصله گفت:
- اي سرور من، اي اباالفضل العباس، به تو روي ميآورم و حاجتم را از تو ميخواهم که جز تو پناهي ندارم، تو را به حق برادر مظلوم و شهيدت حسين عليهالسلام مرا درياب!
سپس به خواب فرورفت و در عالم رؤيا مشاهده کرد که در يک دشت گسترده و خرم، زير درخت سرسبزي ايستاده است، در اين هنگام شخصي نوراني که بر اسب سفيدي سوار و نيزهي بلندي زير بغل گرفته بود به او نزديک شد و خطاب به او گفت: «مهدي، حاجت تو برآورده شد و از اين پس ديگر هيچ مشکلي نخواهي داشت».
مهدي گفت: تو که هستي که مشکل مرا ميداني؟!
سوار گفت: تو چه کسي را خواستي و به چه کسي متوسل شدي؟
مهدي گفت: تو ابوالفضلي! تو ابوالفضلي!
سوار گفت: بله، ولي بدان که ما هيچ نيازي به بزغاله و خروس تو نداريم، و لازم نيست آنها را براي ما ذبح کني!
مهدي از خواب برخاست و بيدرنگ براي قرباني کردن بزغاله و خروس به راه
[ صفحه 516]
افتاد! چرا که آنها را براي امام حسين و ابوالفضل عليهماالسلام نذر کرده بود.
بزغاله و خروس در باغ پدر مهدي، توسط باغباني که در آنجا کار ميکرد، نگهداري ميشد. مهدي به باغ رفت و باغبان را صدا زد و به او دستور داد که بزغاله و خروس را حاضر کند و آنها را براي وفاي به نذري که کرده بود در راه امام حسين و حضرت ابوالفضل عليهماالسلام قرباني نمايد. باغبان که ميدانست مهدي از اهل سنت است، گفت: مگر شما به حسين و عباس عليهماالسلام عقيده داريد، که براي ايشان نذر ميکنيد؟! و بعد به شوخي اضافه کرد: حسين و عباس، نياز به قرباني شماها ندارند!
مهدي به ياد آورد هنگامي که از ابوالفضل عليهالسلام خواست دستهاي آن حضرت را ببوسد، او دستهاي بريدهاش را نشان داد و گفت: ميداني با من و برادرم و خاندانم چه کرديد؟! ميداني شما دست راست و چپ مرا قطع کرديد، در حالي که من از خانوادهي پيامبر خدا دفاع ميکردم؟!
در اينجا مهدي از شدت تأثر به گريه افتاد. سپس از باغبان خواست که بزغاله و خروس را بياورد و آنها را قرباني نمايد... اندکي بعد، شگفتي و وحشت عجيبي آنان را فراگرفت. زيرا آن دو حيوان را، در حاليکه مرده بودند و بوي تعفن از آنها برميخاست، در گوشهاي يافتند، با آنکه باغبان تأکيد داشت ساعتي پيش هر دو را زنده و در حال غذا خوردن ديده است!
پس از اين جريان، دوست ما از طريق هوايي از عراق خارج شد، بيآنکه کسي مزاحم او بشود يا فردي به او چيزي بگويد، و بعدها نيز به طور مکرر به عراق ميرفت و بازميگشت و پروندهي اتهام او، همچون دفتر زندگي بزغاله و خروس، براي هميشه بسته شد!
|