اي که خاک قدمت سرمهي چشم تر من
کن قدم رنجه بيا پاي بنه بر سر من
خانهزاد توأم اي سرور اقليم وجود
افتخار است بگويي تو اگر نوکر من
مرتضي از نجف آمد، تو هم از خيمه بيا
کن خلاص از غم حسرت دل غمپرور من
حسرتم بود نبود امبنينم به کنار
مادرت فاطمه آمد عوض مادر من
رو به سوي تو و چشمم نگران ره تو
دم مرگ است، بيا و بنشين در بر من
دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون
واژگون گشت ز مرکب چو علم پيکر من
اي پناه همه مظلوم ز پا افتاده
وقت آن است که دستي بکشي بر سر من
دستگير همه وامانده، بيا دستم گير
از ره لطف، فشان آب بر اين آذر من
نگران توأم اي شاه که جان بسپارم
خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من
شاهبازت به کف کرکس دون افتاده
دست تقدير بر افکنده ز تن شهپر من
مينمودم به سوي خرگه سلطان پرواز
کوفيان گر ز ره کينه بکند پر من
بجز از ديدن وجه الله باقي رويت
آرزوي دگري ني به دل مضطر من
نام تو در لب و، بر خاک همي مالم رخ
مينويسد به زمين نام تو چشم تر من
دادن دست به عشقت چه لياقت دارد
اي به قربان تو بشکسته سراي سرور من
من (حسيني) نسبم، چشم به دست کرمت
خالي از قول اباطيل رود دفتر من
همه عمرم، به تو من گفتهام آقا، مولا
از ره لطف بگو نوکر من، من، چاکر من [1] .
[ صفحه 494]
|