مطلب سوم: ايامي که در نجف اشرف بودم، يک روز به کربلا مشرف شدم. کاري لازم داشتم و قرار بود با شخصي در حرم حضرت عباس عليه‏السلام ديدار کنم. پس از تشرف به حرم حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام به حرم حضرت عباس عليه‏السلام آمدم و بعد از زيارت در بالا سر حضرت عليه‏السلام، مشغول خواندن قرآن شدم تا شخص مزبور سر وعده‏اي که داده بود بيايد. در قسمت بالا سر حضرت، نزديک ضريح، جواني مريض (حدودا سي ساله) را ديدم که گويا دکترها گفته بودند، کار او از معالجه گذشته و بهبودي پذير نيست، و لذا اقوامش او را براي استشفا دخيل بسته بودند. [ صفحه 478] باري، من مشغول قرآن خواندن بودم، که ديدم يک زن محجبه که عباي عربي سياهي پوشيده و روبنده‏اي بر چهره داشت، نزد من آمد و به فارسي گفت: آقا، اين جوان ظاهرا فوت کرده است و خادمها چند بار گفته‏اند مريضتان را که به ضريح بسته‏ايد باز کنيد و ببريد، ولي اين عربها اعتنا نکرده‏اند، حتي خود خادم‏ها خواسته‏اند دخيل را باز کنند، با آنها دعوا کرده و مانع شده‏اند و ديگر خادم‏ها جرئت اقدامي را ندارند. شما تشريف بياوريد و اين مريض را که مرده است باز کنيد، زيرا شما سيد هستيد و از آنجا که عربها براي سادات احترام خاصي قائلند، مانع شما نمي‏شوند. من در جواب گفتم: خانم، من زبان آنها را در موقع صحبت کردن درست نمي‏فهمم. خانم مزبور خيلي اصرار کرد ولي من قبول نکردم و لذا رفت به خود آنها يعني به عربها، به زبان خودشان سخناني گفت که در نتيجه ديدم چند نفر از آنها به طرف من آمدند و يکي از آنها دست مرا بوسيد و مطلبي را گفت که فهميدم از من دعوت مي‏کند شالي را که مريض خود را با آن به ضريح بسته بودند، باز کنم، زيرا از بهبودي وي مأيوس شده‏اند. من بلند شدم آمدم، جمعيت در اطراف ضريح و حول مريض زياد بود. ديدم ظاهرا مريض فوت شده و رنگش به زردي گراييده است. خواستم پارچه و شال را باز کنم، شخصي از زائرين به من گفت: آقا شما باز نکن، اين گونه کارها، کار اين خدمه است و آنان از شما گلايه خواهند کرد که چرا در امور آنان دخالت مي‏کنيد. من کنار رفتم و از رواق خارج شدم. ولي چون منتظر آن رفيق بودم که با وي وعده‏ي ديدار داشتم، دوباره از در ديگري وارد رواق شده و به قصد زيارت حضرت (به عنوان نيابت از ارحام و گذشتگان خودم) داخل حرم شدم و زيارت کردم سپس آمدم در کناري مشغول نماز زيارت شدم. جمعيت در بالاي سر زياد شده بود. يک وقت ديدم سر و صدا بلند شد. خيال کردم آن جوان فوت کرده، و ارحام او سر و صدا به راه انداخته‏اند. ولي وقتي بلند شدم و آمدم، ديدم آن جوان شفا يافته و بلند شده است، زنها هلهله‏ي شادي مي‏کردند و اشعار عربي مي‏خواندند. لحظه‏اي نگذشت که مردم به سمت جوان هجوم‏آور شده و به بوسيدن دست و پيشاني وي مشغول شدند. جماعتي هم که در صحن بودند تا فهميدند کرامتي از حضرت ظاهر شده، دويدند آمدند و به پاره کردن لباس‏هاي وي پرداختند تا براي [ صفحه 479] تبرک ببرند. خدمه‏ي حرم نيز که در اثر کثرت جمعيت خوف آن داشتند جوان صدمه ببيند مانع هجوم و حمله‏ي مردم مي‏شدند. پس از آن، ديگر به علت ازدحام، اطلاع تفصيلي از جريان پيدا نکردم و به نجف برگشتم.