مطلب دوم: ماجراي زير مربوط به زماني است که دمکراتها بر آذربايجان مسلط شدند، آذربايجان ايران را از حکومت مرکزي جدا نمودند، دولت جمهوري آذربايجان را تشکيل دادند، تبريز مرکز آنان گشت، و پيشهوري - صدر آن دولت - از تدريس
[ صفحه 475]
و نوشتن لغت فارسي در مدارس و دوائر جلوگيري کرد و زبان آذري را زبان رسمي حکومت جديد قرار داد. ولي البته هنوز مرزها و حدود معين نشده بود.
آن زمان من در اردبيل محصل بودم. به قصد ادامهي تحصيل در حوزهي علميهي قم، تصميم گرفتم از اردبيل خارج شده به تهران و سپس به قم بروم. ماشين گرفته به طرف تهران حرکت کرديم. بين شهرستان ميانه و زنجان راهها بسته بود و دمکراتها مانع عبور ماشينهايي ميشدند که از طرف آذربايجان به تهران ميرفت. فقط به بعضي از افراد مانند پيرزنها و مريضها اجازهي عبور داده ميشد. ما خواستيم برگرديم، يک درجهدار ارتش آذربايجان، که همراه ما بود، مرا شناخت و نزد يک سروان آذري (که گويا او هم با ما همشهري بود) برد و به وي گفت: اين آقا، فرزند مرحوم آقاي سيد تقي [1] مجتهد است و ميخواهد براي تحصيل برود، به او اجازه بدهيد که از مرز حکومت آذربايجان عبور بکند.
گفت: صدور اجازه دست ما نيست. سپس اسم يک شخصي را ذکر کرده و ما را نزد او برد و گفت: اين آقا، محصل علوم ديني است و ميخواهد براي تحصيل به قم برود.
آن شخص، که از قد و قامت و حتي لهجهاش معلوم بود از افراد آذربايجان شوروي است، گفت: نميشود اجازه داد، چون اينها جوانند و نميفهمند و ايشان را در قم بر ضد ما پرورش ميدهند. من متأثر شدم و مأيوسانه به زادگاه خويش - اردبيل - برگشته و در مساجد آبا و اجدادي خودمان مشغول اقامهي نماز شدم، ولي هر روز وضع بدتر از روز ديگر ميشد. سربازها را لخت به حمام ميبردند و مردم را از تعزيهداري و اطعام و احسان و کمک به مساجد و تکيهها منع ميکردند و پولهاي جمع شده را براي تأمين مخارج جلسات و اجتماعات خودشان ميخواستند.
[ صفحه 476]
تصادفا مسجد جمعه، که يکي از مساجد قديمي و از جمله آثار باستاني شهر اردبيل ميباشد، عالم نداشت و چند نفر از تودهايهاي متنفذ نيز که در آن محله بودند از روضهخواني و نماز ممانعت ميکردند. لذا جمعي از ريش سفيدان محل، براي اقامهي نماز مرا به آن مسجد بردند که طرف صبح نيز در آن روضه گذاشته بودند. من براي نماز به آن مسجد ميرفتم و چون تهديد ميشدم ميخواستم نروم ولي مؤمنين به من قوت قلب دادند و مانع انصراف من از اقامهي جماعت در مسجد مزبور بودند. از سوي مخالفين انواع و اقسام اذيتها صورت ميگرفت و البته، به ملاحظهي موقعيت آبا و اجدادي و نفوذ عشيرهاي ما، ممانعت علني از رفتن ما به مسجد نميشد. باري، يک روز بعد از نماز صبح روضهخوان نيامد و بعدا معلوم شد که وي را تهديد کرده بودهاند.
در مسجد مرحوم صاحب زماني، بالاي قسمتي که طشتهاي آب را در ايام محرم در آنجا قرار ميدهند، عکس حضرت عباس عليهالسلام و شمايل آن حضرت را که نمايانگر ضربهي وارده به سر مبارک ايشان بود، زدهاند. البته شمايل مزبور پشت پرده قرار دارد و پردهي روي آن را فقط در شبهاي عاشورا، زماني که دستههاي مهمي از محلههاي مختلف شهر با تشريفات خاص براي تعزيهداري به آن مسجد ميآيند، کنار ميزنند، و شور احساسات عزاداران با ديدن شمايل به حدي تشديد ميشود که چندين نفر از کثرت گريه به حال غش و اغما ميافتند.
خلاصه چون روضهخوان در آن روز نيامد، مردم حدس زدند که تودهايها مانع آمدن وي شدهاند. برخي از آنها رو به قبله نشستند و من هم در جلو آنها قرار گرفتم (مثل حالت نماز جماعت). يکي از پيرمردان به نام کربلايي ابراهيم علاف، که از معمرين شهر ولي فردي بانشاط بود و محاسن بلند و سفيد و قيافهاي نوراني داشت و از مريدها و از مقلدين مرحوم ابوي بود، مردم را دعوت نمود که براي نابودي دشمنان اسلام و شعائر مذهبي، و محو دشمنان استقلال مملکت متوسل به حضرت عباس عليهالسلام شوند و آنگاه خود عوض روضهخوان پرده را از روي شمايل حضرت عباس عليهالسلام بالا زد.
با ظهور شمايل منسوب به حضرت، و نگاه مردم به آن، دلها، يادآور مصائب حضرت گرديد و جمعي از کثرت بکا از حال رفتند. من چون ديدم مردم دارند از حال ميروند و شايد بعضي از مؤمنين، به علت شدت گريه و ناله، دچار آسيبي گردند، برخاستم و پرده را پايين آوردم. به هر حال، مردم بعد از مدتي گريه با التماس دعا از
[ صفحه 477]
يکديگر متفرق شدند. خوشبختانه، چون طرف صبح بود، مأموران تودهاي نبودند و در نتيجه مشکلي پيش نيامد.
روز بعد، بعد از اقامهي نماز صبح، جماعتي از مؤمنين نتيجهي توسل پرشور آن روز را، که در خواب ديده بودند، به من اظهار کردند. خوابها متعدد ولي شبيه هم بود و همگي نويد نزديکي فرج و نابودي تودهايها را ميداد. دو نفر از حاضرين در توسل، که يکيشان همان پيرمرد کربلايي ابراهيم علاف بود و ديگري حاج مؤمن بقال نام داشت، گفتند: ما در خواب ديديم قشون دشمن شهرها را محاصره کرده و مردم شديدا مضطرب و گريان و حيرانند. در اين وقت شخصي نوراني، که بر اسب سفيدي سوار بوده و شمشيري بران در دست داشت ظاهر شد. پرسيديم اين شخص کيست؟ گفتند: او قمر بنيهاشم عليهالسلام است، و ما خوشحال شديم. حضرت بر لشگر اعدا حمله برد و آنها فرار کردند و ايشان هم به تعقيب آنها پرداخت. تا اينکه آنها از کوههاي نمن (که تقريبا حدود مرزي آذربايجان است) به داخل شهر خودشان گريختند و حضرت پرچمي را که در دست ديگر داشت، بر بالاي کوههاي آنجا نصب کرد و از چشمها غائب شد.
همهي مردم از شنيدن اين خواب از آن چند نفر مؤمن امين خوشحال شدند و اطمينان پيدا کردند که توسل آنها مورد توجه واقع شده است.
پس از آن نيز زياد طول نکشيد که پيشهوري و سران دمکرات به کشور شوروي سابق فرار کردند و مملکت ما از اشغال عوامل روسيه نجات يافت.
|