حجةالاسلام آقاي حاج شيخ عبدالرحمن بخشايشي، از جناب آقاي حاج نقي دباغي، که از محترمين آذربايجان ولي مقيم تهران هستند و برادر عيال جناب آقاي دکتر کوکبي (دکتر قلب) ساکن قم محسوب مي‏شوند، مطلب زير را نقل کردند که مي‏خوانيد. آقاي دباغي گفتند: پدرم، حاج علي‏اکبر دباغي، گفت: در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام بودم، ديدم کسي مي‏گويد: آقا، ابوالفضل عليه‏السلام، از عمر من 28 سال مانده است، از خدا بخواه در اين 28 سال معصيت نکنم! ما با او آشنايي نداشتيم و نفهميديم که قصدش چيست و چه مي‏گويد؟ وقتي که از حرم مطهر خارج شد، او را تعقيب کرديم و گفتيم که تو از کجا مي‏داني 28 سال از عمرت مانده است؟! خيلي اصرار کرديم. گفت: شما را چه به اين کار؟ گفتيم: مي‏خواهيم قصه تو را بدانيم. گفت: من در جواني مريض شدم، به طوري که دکترها جوابم کردند. روزي تمام اهل منزل اطراف بسترم گريه مي‏کردند و من مي‏ديدم در حال مرگ مي‏باشم. همين وقت بود که ديدم آقايي بالاي سرم ايستاده است. به من فرمودند: بلند شو! گفتم: قادر نيستم که برخيزم. فرمود: مي‏تواني، حرکت کن! سپس دنبال آقا حرکت کردم. وقتي به راه افتاديم و از منزل خارج شديم، يک وقت ديدم آن بزرگوار پاهايش از زمين کنده شد [ صفحه 439] و به طرف آسمان بالا رفت و من هم پشت سرش به طرف بالا صعود کردم. رسيديم به يک جايي؛ ديدم تمام شخصيت‏ها دور هم نشسته‏اند و در بالاي مجلس نيز يک شخصيت باعظمتي قرار دارد. آن بزرگواري که مرا برده بود، به طرف آن شخصيت بزرگ رفت. تا آن زمان نمي‏دانستم آن بزرگوار چه کسي است؟ ديدم که وي با آن شخصيت صحبت مي‏کند، و از صحبتشان همين قدر فهميدم که آن شخصيت بزرگ فرمودند: عمر او تمام شده است. اينجا بود که عبا را از دوش نازنينش به کناري انداخت (و ديدم دست ندارد) و به آن شخصيت صدرنشين اظهار داشت: شما مي‏فرماييد عمرش تمام شده است، ولي مادرش در آشپزخانه صورت به زمين گذاشته، جوابش را چه کسي خواهد داد و من به او چه بگويم؟! لذا حضرت رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سي سال از خدا برايش عمر گرفته‏ام. از آن تاريخ دو سال گذشته است، پس نتيجه اين است که 28 سال از عمرم باقي مانده است.