گفتم که روي خوبت، از من چرا نهان است؟ گفتا تو خود حجابي، ورنه رخم عيان است‏ گفتم که از که پرسم، جانا نشان کويت؟ گفتا نشان چه پرسي؟ آن کوي بي‏نشان است! گفتم مرا غم تو، خوشتر ز شادماني‏ گفتا که در ره ما، غم نيز شادمان است! گفتم که سوخت جانم، از آتش نهانم‏ گفت آن که سوخت او را، کي نادي فغان است‏ گفتم فراق تا کي؟ گفتا که تا تو هستي‏ گفتم نفس همين است؟ گفتا سخن همان است‏ گفتم که حاجتي هست، گفتا بخواه از ما گفتم غمم بيفزا گفتا که رايگان است‏ گفتم ز (فيض) بستان اين نيم جان که دارد گفتا نگاه دارش، غمخانه‏ي تو جان است‏ «فيض کاشاني» شهسواري که نگهبان حريم دين است‏ قمر برج شجاعت علوي آيين است‏ لقبش ماه بني‏هاشم و نامش عباس‏ ساقي تشنه لبان از شرف و تمکين است‏ مرتضي بوسه بزد روز ولادت دستش‏ هدفش علقمه و دست و رخ خونين است‏ شب عاشور بدي حافظ ناموس خدا پاسدار حرم محترم ياسين است‏ اهرمن برد شبانگاه امان نامه برش! ايزدي دست کجا پيرو آن ننگين است؟! روز جان باختنش تشنه برون شد ز فرات‏ چون به ياد لب خشکيده‏ي شاه دين است‏ زاده‏ي دست خدا داده به راه دين دست‏ پشت پا زد به مجاز آن که حقيقت‏بين است‏ دست حاجات جهاني به سويش باشد باز که درش باب حوايج به شه و مسکين است‏ دستگير ضعفا، ياور افتاده ز پا همه جا عقده‏گشاي دل هر غمگين است‏ ذکر هفتاد و دو ملت، گه سختي، نامش‏ نام او چون که به آلام جهان تسکين است‏ اي علمدار شه کرب و بلا، باب نجات‏ روز و شب ورد زبان همه عالم اين است‏ گره‏ي کار فروبسته‏ي ما را بگشاي‏ که در اين عصر و زمان مشکل ما سنگين است‏ از خدا خواه که آيد فرج حجت عصر «عج» کان زمان زندگي تلخ بشر، شيرين است‏ (آهي) از مدح علمدار حسيني: عباس‏ شعر شيواي خوشت درخور صد تحسين است‏ [ صفحه 435]