حجةالاسلام والمسلمين آقاي سيد عطاءالله معنوي، تحت عنوان «کرامتي از حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام و شفاي يک فردي که يکدفعه نابينا مي‏شود و پس از 33 ساعت بينايي او برمي‏گردد» مرقوم داشته‏اند: شخص مذکور جواني 32 ساله، به نام محمد عظيمي، فرزند حاج شيخ مهدي عظيمي ساکن شهرستان اراک، که از روحانيون و ائمه‏ي جماعت شهر و از اساتيد حوزه و دانشگاه است و در اين تاريخ، هر دو، در قيد حياتند. ماجرا از اين قرار است که محمد آقا، فرزند ارشد ايشان، شب پنجشنبه 4 ذي‏الحجه سال 1416 (برابر با 14 / 2 / 74) سوار بر موتور گازي به سمت منزل مي‏رفته است. مقداري از راه را که طي مي‏کند، يکدفعه بدون اينکه به زمين بخورد و يا ضربه‏اي ببيند، احساس مي‏کند که دو چشمش چيزي را نمي‏بيند و بينايي‏اش را از دست داده است. ابتدا فکر مي‏کند که لابد چشمش تار شده و عارضه‏ي آن موقتي است، اما بعدا معلوم مي‏شود که خير، نور چشم به کلي از دست رفته است، و بالأخره با همان موتور کورکورانه «به کمک قرائن قبلي که آن راه را قبلا مي‏پيموده است» خود را به منزل مي‏رساند و زنگ درب را به صدا درمي‏آورد. پدرش مي‏گويد: قريب به يک ساعت بود که از مسجد به منزل آمده بود. در را باز کردم، محمد گفت: بابا بگو، مادرم بيايد دست مرا بگيرد بياورد داخل حياط! بالأخره دست او را گرفته و به خانه برديم. باري، او را همان شب به بيمارستان اميرکبير اراک، مي‏برند. اطباي آنجا وي را معاينه مي‏کنند و مي‏گويند: ساختمان چشم، هيچ ايرادي ندارد. عارضه، احتمالا مربوط به اعصاب و روان است. تا نيمه شب آنجا بوده و سپس به منزل برمي‏گردند. فردا که روز پنجشنبه باشد مجددا او را نزد اطباي متخصص ديگر برده، همه‏ي آنها مي‏گويند: چشم شما از نظر ساختمان هيچ اشکالي ندارد، جز آنکه در انتهاي چشم سرخيي وجود دارد که معلوم نيست چه مي‏باشد، غده يا لخته خون؟ مخفي نماند که قبل از ظهر روز پنجشنبه، يکي از علماي سادات شهر، به نام حجةالاسلام آقاي حاج سيد محمد معنوي، را که از اهل منبر بوده و فعلا در قيد حياتند [ صفحه 428] و از سادات خيلي معزز و محترم و معظم شهر هستند و 90 سال يا بيشتر سن دارند، مي‏آورند و ايشان روضه‏ي پنج تن آل عبا عليه‏السلام را خوانده و ضمن آن به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام متوسل مي‏شوند و براي ايشان دعا مي‏کنند. بعد از ظهر پنجشنبه بيمار را نزد دکتر جميليان، چشم پزشک معروف شهر، مي‏برند و او نيز نظر مي‏دهد که چشم، از لحاظ ساختمان ايرادي ندارد و پس از آن، او را به دکتر مهدي نشاطفر، متخصص اعصاب و روان و مغز، نشان مي‏دهند و او هم پس از معاينه‏ي دقيق، نوار مغزي مي‏گيرد و نسخه مي‏دهد و مي‏گويد که 10 روز بايد اين قرصها و داروها را مصرف کند، و سپس آماده شود تا براي معاينات دقيق‏تر به تهران اعزام شود. اگر مورد خاصي نباشد، تقريبا بعد از شش ماه به طور نسبي، بينايي خود را به دست خواهد آورد (اين صحبت‏ها را با همراهان ايشان داشته‏اند ولي در نزد بيمار او را دلداري مي‏دهند). مشاراليه، با ناراحتي، شب جمعه را مي‏خوابد و بعد از نيمه شب (مي‏گويد با زنگ ساعت 3 بعد از نيمه شب بود) برمي‏خيزد و قدري آب مي‏نوشد و مجددا مي‏خوابد. باز با زنگ ساعت 4 از خواب بيدار مي‏شود و برمي‏خيزد وضو مي‏گيرد و نماز صبح را مي‏خواند (البته هنوز چشمانش نمي‏بيند) و بعد از نماز صبح دوباره مي‏خوابد. ساعت 6 مجددا بيدار مي‏شود ولي هنوز نابينا است و چشم نمي‏بيند. پدرش چون در دانشگاه کلاس داشت از خانه خارج شده و به دانشگاه مي‏رود، و محمد دوباره مي‏خوابد. خودش مي‏گويد: شايد 10 دقيقه از خوابيدن من بيشتر نگذشته بود، که يکدفعه ديدم آقاي معنوي از در خانه وارد شد و گفتند: محمد آقا، برايت دکتر آوردم. من چيزي را نمي‏ديدم ولي حس مي‏کردم که خانه بسيار روشن شده است؛ روشني عجيبي. آقايي از من سؤال کردند: دکترها چه گفتند؟ گفتم: آقا، قرار است مرا بفرستند تهران براي «سي تي اسکن» و معاينات ديگر. فرمودند: احتياج به دکتر نداريد! صداي گريه‏ام بلند شد گفتم: آقا، شما دارو و درمان کنيد. فرمودند: ما حاجت به دارو و درمان نداريم. گفتم: پس دستي بکشيد و شفا دهيد. فرمودند: «من دست در بدن ندارم»! و به آقاي معنوي امر کردند که شما دستي به چشم ايشان بکشيد! حاج آقا هم دستي به چشم من کشيدند. يک مرتبه ديدم که مي‏بينم و نور به چشمانم برگشته است و آن آقا، که لباس عربي بلند بر تن داشتند، و آقاي معنوي (بدون اينکه ديگر با من حرف بزنند) برخاستند و از در اتاق بيرون رفتند. [ صفحه 429] من به آنها نگاه کرده و بلند بلند گريه مي‏کردم، و اهل خانه دور من جمع شده بودند. آنها به داخل حياط رفتند. تا نزديک درب حياط، آن آقايان را ديدم. هنوز از داخل حياط بيرون نرفته بودند که، ناگهان غيبشان زد. من بلند بلند گريه مي‏کردم که اهل خانه مرا صدا زدند. برخاستم و ديدم همه جا را مي‏بينم، بدون اينکه يک دانه قرص خورده باشم! صبح منزل آقاي معنوي رفتم و ماجرا را براي ايشان تعريف کردم. آقا خيلي متأثر شدند و گريه کردند و از شفاي من خوشحال شدند. بعدا نزد آقاي دکتر نشاطفر رفتم و ايشان گفتند: داروها خوب زود اثر کرد؟! گفتم: اصلا دارو نخورده‏ام! با تعجب پرسيد دارو نخورده‏اي، و چشمانت باز شده است؟! ماجرا را تعريف کردم. تعجب کرد و تصديق نمود. دوباره مرا معاينه کرد و گفت: اصلا اشکالي در چشم تو وجود ندارد و قرمزي مزبور هم ديده نمي‏شود و اين يک شفاي الهي است! به شکرانه‏ي اين نعمت الهي، گوسفندي را قرباني کرده و بين مستمندان توزيع نمودم و شب تاسوعاي محرم، هيئت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را به منزلمان دعوت کردم و شام دادم و به زيارت شاهزاده محمد عابد (واقع در مشهد ميقان) رفتم و آنجا هم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام شدم و البته اعتراف دارم که شکر اين نعمت را - چنانکه بايد - نمي‏توانم به جا آورم. محمد آقا، عضو هيئت سقاهاي ابوالفضل عليه‏السلام اراک مي‏باشند و در روز عاشورا - که هيئت، مراسم داشته و آبگوشت طبخ مي‏کنند و به مردم اطعام مي‏دهند - ايشان همه ساله در آن مراسم فعاليت دارند. آقا سيد عطاء الله معنوي در پايان توضيح داده‏اند که: حجةالاسلام والمسلمين حاج سيد محمد معنوي که نام ايشان در اين کرامت حضرت ابوالفضل عليه‏السلام برده شده از علماي متقي و زاهد و سادات جليل‏القدر در شهرستان اراک مي‏باشد که در توسل به خاندان عصمت و طهارت عليه‏السلام اخلاص عجيبي دارد و در شهرستان مزبور بسيارند مردمي که با مراجعه به ايشان و دعا و توسل وي به اهل‏بيت عليهم‏السلام بيماران آنها شفا يافته و مشکل آنان به لطف الهي و عنايت خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم برطرف گرديده است. 15 شعبان 1416 ه. ق احقر الطلبه سيد عطاءالله معنوي (فرزند ايشان) [ صفحه 430]