آيتالله سيد مهدي حسيني لاجوردي قمي، از شخصيتهاي برجستهي حوزهي علميهي قم طي نوشتهاي مرقوم داشتهاند:
دانشمند متتبع و نويسندهي توانا، عاشق خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم جناب حجةالاسلام والمسلمين آقا حاج شيخ علي رباني خلخالي، مشغول نوشتن زندگينامهي پرچمدار کربلا، قمر بنيهاشم عليهالسلام بوده و بر آن شدهاند که کرامات اين مرد شجاع تاريخ، يادگار اسدالله الغالب، را بنويسند. از اين حقير نيز خواستند اگر کرامتي سراغ دارم بنويسم. لذا امر ايشان را امتثال کرده و کرامتي را که خود شنيدهام نقل ميکنم:
اين جانب مدتي در کاشان مقيم بوده و به امور شرعي، از جماعت و تدريس، اشتغال داشتم. مرد متديني به نام حاج اصغر، که يکي از بناهاي خوب کاشان است، بنده را در يک زمستان دعوت کرد که سه ماه مهمان ايشان باشم. شبي به من گفت: در اينجا مردي است که قضاياي عجيب و غريب دارد، شما بياييد و از او بخواهيد برخي از قضاياي خود را بگويد. گفتم: مانعي ندارد. آن مرد آمد. کنار هم نشستيم و او شروع کرد مطالبي را گفتن. يکي از آنها اين بود که گفت: من مدتي در فشار زندگي بودم و کار به جايي رسيد که در منزل يهوديها کارگري ميکردم. روزي دلم شکست، متوسل به قمر بنيهاشم عليهالسلام شده و عرض کردم: اي آقاي من، آيا بايد گرفتار باشم که با اين وضع دشوار، براي يک يهودي کارگري کنم؟!
شب با حال افسردگي خوابيدم. در خواب ديدم آقا قمر بنيهاشم عليهالسلام به من فرمود: فردا برو آران، و به فلان کس که صاحب گلهي گوسفند است سلام مرا برسان و بگو چهار رأس گوسفند و مبلغ دويست تومان، که نذر کردهاي، از طرف آقا ابوالفضل عليهالسلام حواله به من شده است. صبح از خواب برخاسته و به طرف آران عزيمت نمودم. در آنجا
[ صفحه 411]
جوياي حالش شدم، گفتند: با گوسفندانش به بيابان رفته و غروب ميآيد. ماندم تا از بيابان آمد. وقتي آمد، جلو رفته سلام کردم و گفتم که من فرستادهي قمر بنيهاشم عليهالسلام هستم. او گريه کرد و مرا به منزل برد و بيشتر از آنچه نذر کرده بود به من داد. مدتي است که زندگي خوبي را در اثر توجهات آقا قمر بنيهاشم عليهالسلام دارم. «و کم له من نظير»!
|