يکي از علماي اصفهان، معروف به سيد العراقين، نقل مي‏کرد که سالي با دکتر احتشام الأطباء به زيارت کربلا رفتيم. روزي از حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بيرون آمدم، در بازار حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام ديدم احتشام الأطباء، در حالي که بسيار متوحش و مضطرب بود، از خانه‏اي بيرون آمد. سؤال کردم: اين اضطراب براي چيست؟ گفت: جواني مريض در اين خانه است که حالش خوب نيست و تا دو ساعت ديگر از دنيا مي‏رود. وي فرزند منحصر به فرد خانه است و من براي آن زن که مادر او است پريشان هستم. زن پشت در بود؛ و اين صحبت را که شنيد، رفت بالاي بام منزلش و فرياد زد: يا قمر بني‏هاشم، اي باب الحوائج، من اولاد نداشتم به شما متوسل شدم اين پسر را به من دادي. من فرزندم را از شما مي‏خواهم. يک وقت صداي آن جوان از منزل بلند شد که: مادر کجا رفتي، مرا تنها گذاشتي؟ ما وارد خانه شديم و ديديم که جوان صدا مي‏زند: مادر مهمانهاي ما کجا [ صفحه 409] رفتند؟! الآن چهار مرد و يک زن کنار بستر من بودند و يک نفر ديگر نيز ايستاده بود، ولي دو دست نداشت؛ به من گفت جوان مادرت به من متوسل شد و من از خدا خواستم سي سال ديگر به شما و مادرت عمر داده شد تا در کنار هم از يکديگر نفع ببريد.