3. جناب مستجاب الدعوه همچنين از عموي بزرگوارش، جناب آقاي سيد جعفر مستجاب الدعوه نقل کردند که گفت: وقتي که پدرمان از دنيا رفت سرپرستي ما با پدرت بود. در آن ايام روزي به پدرت مي‏گويم: من کفش مدل جديد مي‏خواهم (آن زمان، قيمت چنان کفشي يک دينار بوده است). پدرت به من مي‏گويد: برو از حضرت اباالفضل عليه‏السلام يک دينار بگير بياور، تا من برايت آن کفش را بخرم! من رفتم به آقا حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام عرض کردم: برادرم گفته يک دينار بده. اين را گفتم و آمدم در کفشداري نشستم (پدر و جدم، هر دو، کفشدار حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام بودند). بعد از لحظاتي شخصي وارد حرم شد و يک دينار در ضريح انداخت، ولي باد آن را از ضريح خارج کرد و به حرکت درآورد. خدام مانند اينکه دنبال گنجشکي بروند دنبال دينار دويدند، ولي هيچ کدام نتوانستند آن را بگيرند و دينار يکسره آمد و در جلوي کفشداري افتاد و من آن را برداشتم! يکي از خدام گفت: اين پول مال اين بچه سيد است، ديگر کاري به کارش نداشته باشيد. اکنون عمويم زنده است و من خودم، شفاها، اين قصه را از عمويم شنيده‏ام و در وقت نقل قصه، جمعي از دوستان نيز حاضر بودند و آن را شنيدند.