حجةالاسلام والمسلمين آقاي شيخ نجمالدين طبسي، از محمد اسکندر، که از کسبهي نجف اشرف بود نقل کرد:
در ايامي که يهوديها را از عراق بيرون ميکردند، ما به بغداد رفته بوديم تا طبق معمول، طلا بخريم. عمدهفروشها يهودي بودند. يکي آمد و ما را به منزل برد. وقتي که وارد منزل شديم، درب را بست و ما را به يک اطاق راهنمايي کرد. داخل اطاق که شديم، درب اطاق را نيز بست. اينجا بود که يقين کردم سري در کار است. سپس شخصي آمد و نگاه تندي به من کرد. گفت: آمدي طلا بخري؟! همين که اين شخص اطاق را ترک کرد من به حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام متوسل شدم و به طرف درب حمله کردم. به هر درب که دست زدم باز شد! دربها را يکي پس از ديگري با کمک حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام باز کردم. تا اينکه از حياط بيرون آمدم. آنها مرا تعقيب کردند ولي موفق نشدند و من نجات پيدا کردم.
|