جناب آقاي حاج غلامعباس حيدري طي نامهاي که به جناب حجةالاسلام والمسلمين آقاي شيخ احمد قاضي زاهدي گلپايگاني نوشتهاند، چنين آوردهاند:
بنا به درخواست حضرتعالي، خوابي را که در چندين سال قبل ديده و براي سرکار تعريف کردهام، در اين صفحه مينگارم.
شبي در عالم رؤيا ديدم مثل اين است که از خواب بيدار شده و نشستهام، اما در آن محلي که نشستهام گودالي است مانند قبر و آنچه بر تن دارم يک کفن است. سر و صدايي هم خارج از گودال شنيده ميشود.
برخاستم و مشاهده کردم. انبوه جمعيت، همه کفنپوش، مانند مورچههايي که
[ صفحه 397]
از لانههايشان بيرون آمده باشند، موج ميزدند. با مشاهده اين وضع، فهميدم قيامت برپا شده، و من مرده بودم الآن زنده شدهام. از قبر بيرون آمدم و داخل جمعيت شدم. همراه سيل جمعيت، بدون اراده و هدف، در حرکت بوديم. هر يک، سفيدپوش، با فاصلههايي از يکديگر، اطراف ميز ايستاده و جلو هر کدام دفترهاي بزرگي بر روي هم انباشته گرديده است.
فهميدم که اين تشکيلات مربوط به رسيدگي اعمال بندگان در صحراي محشر است. از يکي از جوانان که در کنار ميز ايستاده بود سؤال کردم: شما هم مشغول حساب و اعمال بندگان خدا هستيد؟ فرمودند بلي، اسمت چيست؟ اسم خود را گفتم. گفت: دفتر اعمال تو پيش من نيست، بگرد تا پيدايش کني و آن قدر جستجو کردم که ديگر رمقي در من باقي نماند. به هر پير و جواني ميرسيدم از دفتر حسابم سؤال ميکردم. ميگفتند: بايد خيلي بگردي، نااميد مباش، پيدا خواهي کرد.
نميدانم چه مدت طول کشيد تا عاقبت به وسيلهي يکي از جوانان محاسب، به جواني که دفاتر من نزد او بود معرفي شدم. از من سؤال کرد: اسمت چيست؟ گفتم: غلامعباس. اسم پدرم را پرسيد؟ گفتم: حاتم. شهرتم را پرسيد، گفتم: حيدري. گفت: من مسئول رسيدگي به اعمال تو هستم. دفتري را برداشت و مشغول به خواندن آن شد. همهي محتويات آن دفتر را خواند و ورق زد تا تمام شد. سپس دفتر ديگري را برداشت و به همين طريق مشغول شد. در موقع خواندن و ورق زدن دفترها، ديدم که روي نوشتههاي داخل دفترها را عموما با قلم قرمز خط کشيدهاند. فقط از سه دفتر آن، سه مطلب را از من سؤال کرد که متأسفانه قلم روي آن کشيده نشده بود. گفت: تو فلان کار و فلان کار و فلان کار را کردهاي، آيا قبول داري؟ گفتم: بلي، درست است. چون فهميدم که کتمان حقيقت در دادگاه الهي صحيح نيست، اعتراف کردم. ولي مفاد آنها يادم نيست (چون وقتي از خواب بلند شدم به کلي فراموش کرده بودم).
به هر حال، جوان بازپرس گفت: تو محکوم به سه ضربه تازيانه هستي و بايد تنبيه شوي. گفتم: حاضرم. گفت: آماده باش! يکدفعه ديدم از پشت پايم يک ميله آهن قطور بيرون آمد که تا پشت سرم امتداد داشت. بعد جواني قوي هيکل، که رنگ بدن وي قهوهاي بود و از حيث پوشش نيز عريان بود و فقط پارچهاي را جهت ستر عورت به کمر
[ صفحه 398]
بسته بود، با تازيانهاي سه شقه در دست، از طرف دست چپ ظاهر گرديد. جوان بازپرس دستور داد که سه ضربه تازيانه به من بزند. او نيز تازيانه را بالاي سرش چرخي داده از پشت پاهايم فرود آورد. تازيانه ميلهي آهن را بريد و از جلوي زانوهايم بيرون آمد.
من همان طور ايستاده بودم که، او دوباره تازيانه را نواخت و اين بار، تازيانه پس از قطع ميله، از جلوي شکمم بيرون آمد. دفعه سوم که تازيانه را بالا برد، فهميدم اين مرتبه تازيانه از قلبم عبور ميکند و کارم تمام است. ملهم شدم که بايد دست توسل به آقايي که غلام او هستم بزنم. يکدفعه، بدون اراده فرياد زدم: يا قمر بنيهاشم، يا ابوالفضل العباس عليهالسلام! که ديدم دست شخصي که تازيانه را بالا برده بود تا فرود بياورد، در هوا خشکيد و در پي آن تازيانه از دستش رها شده و به زمين افتاد.
من با ديدن اين منظره و خوفي که از خوردن تازيانه پيدا کرده بودم، از خواب پريده و نشستم و مشغول گريه و استغفار شدم. در عين حال خوشحال و مسرور بودم که مورد عنايت آقايم، حضرت باب الحوائج قمر بنيهاشم، ابوالفضل العباس بن علي بن ابيطالب عليهالسلام، واقع گرديدهام و فهميدم که حضرتش در آن عالم چه مقام والايي را دارا ميباشد که تمام ملائکه، مخصوصا مأمورين عذاب، از اسم مبارکش حساب ميبرند، تا چه رسد به ملائکهي رحمت.
|