حجةالاسلام والمسلمين آقاي سيد مهدي حائري از مدافعين مکتب آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و از نويسندگان پرکار حوزه‏ي علميه‏ي قم و از اعضاي دائرة المعارف تشيع هستند. آقاي ثقفي يزدي طي نامه‏اي خطاب به ايشان کرامتي از حضرت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام را، که خود شاهد آن بوده‏اند، بيان داشته‏اند که ذيلا مي‏خوانيد: اين جانب عباسعلي ثقفي يزدي، کارمند بازنشسته‏ي بانک ملي شعبه‏ي قزوين، در حال انجام خدمت بودم که مريض شدم. ابتدا مريض بستري نبودم و با مرض کجدار و مريز رفتار مي‏کردم. طبيب بانک هم، دکتر بيت انيويا آسوري بود. وي خيلي براي معالجه‏ي من زحمت کشيد و آخرالأمر به بانک ملي نامه نوشت که، فلاني را بفرستيد تهران. در بيمارستان مرا بستري کردند. پس از معاينه، دکترها شروع به مداوا کردند. من چندين مرض داشتم: معده‏ام زخم بود، مرض کبد نيز داشتم، و کيسه‏ي صفرا هم پر شده بود. صفرا را از طريق بيني با لاستيک خالي مي‏کردند. بعد از آن حالم وخيم شد. غذا نمي‏توانستم بخورم، چه اگر يک ذره غذا مي‏خوردم استفراغ مي‏کردم شب و روز سرم به دستم وصل بود. پهلويم ورم کرده بود. چند روز بود دکترها به من سر مي‏زدند، فقط يک روز، فهميدم يک شيشه خون به من تزريق کردند و ديگر چيزي نفهميدم. نمي‏دانم مرده بودم يا خواب بودم، خلاصه چطور شد که، ديدم درب باز شد و يک جوان بلند قامت تشريف آوردند. فکر کردم جواني با اين قامت چطور از درب تشريف آوردند؟ ديدم يک دختر خانم بچه هم جلوي آقا هست. جناب آقاي حائري، قلم ياري نمي‏کند گزارش بدهم، اما ناچارم. در زدند تشريف آوردند بالاي سرم. ديدم کلاهخودي بر سرشان است که مانند الماس [ صفحه 393] مي‏درخشد. نيز شالي به رنگ سبز تند، دور کمر خود بسته بودند. اما صورت مبارکشان را نديدم؛ پرده‏اي قرمز روي صورتشان بود. يک لقمه غذا آوردند و به من فرمودند: بخور. عرض کردم: به خدا قسم مدت چندين روز است که نمي‏توانم غذا بخورم، استفراغ مي‏کنم، تمام روده‏هايم درد مي‏کند. فرمودند: بخور، خوب مي‏شوي. بچه‏هايت پشت درب ناراحت هستند، گريه مي‏کنند. از طرفي، فاميل‏ها از قزوين در تهران آمده و همه پشت درب بيمارستان هستند. اتوبوس آورده بودند تا مرا تشييع کنند. بعدا ديدم دو بازوي مبارکشان بريده و خونين بود، اما از آن خون بر زمين نمي‏ريخت. نمي‏دانستم، خيال کردم مريض بوده و در همين بيمارستان بستري هستند! زيرا بعد از سرويس، مريض‏ها مي‏رفتند به اطاق همديگر و يکديگر را ملاقات مي‏کردند و از حال هم جويا مي‏شدند. عرض کردم: حضرت آقا، شما را کي عمل کردند؟ فرمودند: عمل نکردند، قطع کردند. پيش خودم گفتم: حيف مي‏باشد، اين شخص گويا پهلوان است و يا از رؤسا است، اما ناقص العضو است! عرض کردم: خداوند شما را نگه دارد، خدا سايه‏ي شما را از سر بچه‏هايتان کم نکند، بنده را سرافراز فرموديد، از حال غريب جويا شديد. حضرت آقا، اين محبت‏هايي را که در حق بنده کرديد زماني که به قزوين بروم خواهم گفت، که يک چنين آقايي به اتاقم تشريف آوردند و احوالم را پرسيدند! حضرت آقا، به خدا من غريبم، کسي را ندارم، اسم مبارکتان را بگوييد من يادداشت کنم. فرمودند: اسم شما چيست؟ عرض کردم: اسم بنده، عباس ثقفي مي‏باشد. فرمودند: اسم من هم عباس است. تشکر بسيار کردم. يواش يواش تشريف بردند. ديدم درب بلند شد، و آقا تشريف بردند. يک مرتبه هوشيار شدم، ديدم اي واي! اينجا کجا است؟! ديدم لخت هستم و يک قطعه متقال را از وسط چاک زده و به گردنم انداخته‏اند. گويا اطاق انتظار بودم. نمي‏دانم کي مرا آنجا برده بودند؟ کسي که مدتي نتوانسته از تخت پايين بيايد، چطور مي‏تواند از پله‏ها فوري بالا برود. معاون بيمارستان يک خانم ارمني به اسم خانم کالسبي بود. آقاي غلامعلي هم پرستار بود. آمده بود گفته بود: خانم کالسبي، ثقفي دارد دعا مي‏خواند. خانم در جواب مي‏گويد: برو مواظبش باش، کسي آنجا نرود. گويا تلفن کرده بودند ماشين [ صفحه 394] آمبولانس بيايد مرا ببرد. در آن موقع بنده رفتم بالا. آقاي غلامعلي گفت: خانم کالسبي (با اشاره به من:) ثقفي! ثقفي! آمدم داخل اطاق، تختم که شماره‏ي آن 12 بود، روبروي اطاق عمل قرار داشت. ديدم روي تخت بنده مريض خوابانيده‏اند. به اطاقهاي ديگر رفتم. يک تخت خالي بود، رفتم زير پتو، پرستار آمد کت و شلوارم را تنم کرد. بعد گفت: کو آن پارچه؟ گفتم: نمي‏دانم چطور شد. بعد خانم کالسبي از من پرسيد: لباس را کي آورد؟ گفتم: پرستار. به پرستار گفت: اين پارچه چطور شد؟ گفت: من نديدم. گفت: توي بيمارستان چيزي نبايد گم شود بايستي آن را پيدا کني. خلاصه، تمام مريض‏ها خوشحال شده بودند و بعضي‏ها از خوشحالي گريه مي‏کردند. از آقايان کارمندان، هر کسي پرسيد: چطور شد؟ به وي نگفتم شفا پيدا کردم. تذکر ندادم، يعني در آن موقع بي‏حرمتي مي‏شد اگر مي‏گفتم. البته در اين مدت مديد، زحمات بنده را همه کشيدند، از همه‏ي آنها سپاسگزارم. تلفن کردند، دکترها آمدند. ملاقات در سالن انجام شد. خواهرم خدا را شکر مي‏کرد. همه به ملاقات بنده آمدند و پس از ملاقات دستور دادند برويد خيالتان راحت باشد. بعد از آن چنان گرسنه‏ام شد که نگو. روح نداشتم، عرض کردم گرسنه هستم، دستور دادند برويد چلوکباب با دوغ بياوريد. وقتي که آوردند از بس ضعيف شده بودم قدرت نداشتم قاشق را در دستم بگيرم. قاشق دست مي‏گرفتم بخورم، در داخل بشقاب مي‏ريخت. دکتر به آقاي غلامعلي گفت: تو به او غذا بده تا بخورد. همه تماشا مي‏کردند و از خوردن من تعجب مي‏کردند. زيرا قبلا يک ذره کباب مي‏آوردند من بجوم، با خوردن همان مقدار کم، آن قدر استفراغ مي‏کردم که بي‏حال مي‏شدم. بالأخره همه را خوردم. گفتم: سير نشده‏ام، به گونه‏اي که حتي دکتر به شوخي به من گفت: بيا مرا بخور! وي به خانم کالسبي گفت که، به ثقفي هيچ دارو و يا آمپول ندهيد، فقط او را تقويت بکنيد. به بنده نيز گفت: هر موقع چيزي خواستي، زنگ بزن برايت بياورند. ضمنا، سابق بر اين، ساعت ملاقات بيماران با مراجعين در بيمارستان، صبح‏ها از ساعت 11 الي 12 و بعد از ظهرها از ساعت 4 الي 6 بود. بنده توي اطاقم بودم که اطاقي عمومي بود و ملاقاتي بنده بيشتر از سايرين بود. فرداي آن روز دو نفر آمدند بيمارستان و از بنده پرسيدند: آقاي سقفي شما هستيد؟ [ صفحه 395] عرض کردم بلي. گفتند: شما شفا پيدا کرده‏ايد؟ گفتم: بلي. گفتند: گزارش بدهيد. عرض کردم: معذور هستم، نمي‏توانم بگويم. گفتند: بگو تا مردم بفهمند. عرض کردم: معذور هستم، فقط مي‏گويم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مرا شفا داده است. رفتند. بعدا معلوم شد که خبرنگار بوده و در روزنامه نوشته‏اند. فرداي آن روز از صبح تا بعد از ظهر مردم با گل به استقبال بنده مي‏آمدند. آن روز حتي موهاي سرم را قيچي کردند و بردند. فردايش رئيس آمد و ديد اطاق بنده بسيار شلوغ است. به خانم دستور داد که يک اطاق فرعي به من بدهد که باعث ناراحتي مريض‏هاي ديگر نشود. جايم را تغيير دادند. فقط بنده در اطاق بودم. بعد از سرويس، تنها بودم. اول شب شد. خانم پرستار آمد و گفت: آقاي ثقفي، مي‏خواهم تنها نباشي، يک مهمان برايت آورده‏ام. تختي آورده و آن را جلوي تخت بنده گذاشتند. وقتي که پرستار رفت، جوياي حال مريض شدم و با وي احوالپرسي کردم. گفتم: شما چه مرضي داريد که تشريف آورده‏ايد اينجا؟ گفت: بنده اهل کربلا هستم. تا گفت کربلا، بدنم لرزيد! گفت اسم بنده شيخ قاسم، و کفشدار حضرت ابوالفضل عليه‏السلام هستم. من داماد آقاي حجةالاسلام حاج آقا شجاع مي‏باشم. [1] . به مجرد اينکه گفت کفشدار حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام هستم، يک مرتبه نفهميدم چه شد، داد کشيدم «اباالفضل» و بي‏حال شدم. پرستارها و بهيارها، همه، آمدند و پرسيدند چه شد؟ به بنده آمپول زدند و به هوش آمدم. از حاج شيخ قاسم پرسيدند چه اتفاقي رخ داد؟ گفت: ايشان از من پرسيد، شما چه کسي هستي؟ و من به او گفتم اهل کربلا و کفشدار حضرت ابوالفضل عليه‏السلام هستم، که ديدم داد کشيد. يک خانم پرستار (که اسمش را نمي‏دانم و خيلي خانم معتقدي بود) گفت: ديروز حضرت ابوالفضل عليه‏السلام ايشان را شفا داده است. بعدا با هم زيارتنامه خوانديم. فرداي آن روز، يک آقاي روحاني - که اسمش را فراموش کرده‏ام - آمدند. چون سادات بودند، براي ايشان ماجرا را تعريف کردم و به ايشان گفتم: قصه را به کسي نگفته‏ام مبادا هتک حرمت شود. فرمودند: خوب کردي، چون آن زمان بعضي اعتقاد به [ صفحه 396] اين گونه امور نداشتند. بعد از يک هفته‏ي ديگر، بنده را مرخص کردند. يک ماه استراحت دادند، آمدم قزوين. وقتي که وارد خانه شدم مردم به ديدنم آمدند. حتي بانک، به جاي بنده، يک نفر را استخدام کرده بود. آن موقع، گذرنامه‏ي خارج را در خود قزوين صادر مي‏کردند به مبلغ پانزده تومان. يک گذرنامه گرفتم و عازم کربلا شدم. اول آمدم حرم مطهر اباعبدالله عليه‏السلام و بعد از زيارت پرسيدم: مولايم کجا است؟ بعضي از بچه‏هاي قزوين آنجا بودند، با همديگر آمديم حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه‏السلام، پس از آنکه اذن دخول خواندم، عرض کردم: يا اباالفضل عليه‏السلام، وجود نازنيت را ديدم، اما خانه‏ات را نديدم. گفتم «يا ابوالفضل» و خودم را انداختم جلوي ضريح آقا و بي‏حال شدم. پس از آن مردم مرا بلند کردند. زيارت کردم و با حضرت شرط نمودم که چندين مرتبه خدمت ايشان برسم. آبروي دنيا و آخرت، و هر چه را که مي‏خواستم، از حضرت طلبيدم. تا به حال زنده، و شکرگزار نعمت الهي هستم. در ضمن، آن روزنامه را پيدا نکردم، ولي بيماري بنده تقريبا در آذرماه 1335 ش و شفا يافتن من نيز در خرداد ماه 1336 ش صورت گرفت. خداوند ان شاء الله به همه دوستان و آشنايان سلامتي مرحمت فرمايد. والسلام عليکم و رحمةالله و برکاته.

[1] شيخ قاسم اصالتا قزويني مي‏باشد، و مرحوم حاج آقا شجاع نيز از علماي بزرگوار قزوين و سردودمان خاندان محترم شجاعي است.