ياور شاه شهيدان چون به ميدان بلا
دست پاکش شد جدا
آسمان بگريست بر حال شهنشاه هدي
ليک خونينش بکا
حضرت ختمالنبيين برکشيد از دل فغان
در بهشت جاودان
گفت نور هر دو عينم شد غريب و مبتلا
در زمين کربلا
مرتضي اندر عزاي آن دلآرام رشيد
صيحه از دل برکشيد
از حسن هم شد بلند افغان و بانگ وااخا
زد به سر خيرالنسا
چون ز زين افتاد، افغان برکشيد آن محترم
سوي شاه بيحشم
رس به دادم از شکست دست افتادم ز پا
اي به عالم مقتدا
جان رسيده بر لب و چشمم بود در انتظار
اي امين کردگار
بر سرم بگذر به پايت جان خود سازم فدا
آرزو باشد مرا
نالهي يا مستغاث آن عزيز بوتراب
با کمال اضطراب
شد چو مسموع شهنشاه ديار کربلا
هوش رفت او را ز جا
[ صفحه 379]
شد جهان تاريک در چشم امير خافقين
يعني آقايم حسين
دست زد بر پشت و گفتا قامتم آمد دوتا
از فراقت يا اخا
حيف از ماه بنيهاشم که شد غلتان به خاک
گشتم از داغش هلاک
هست بينور جمالش محو از چشمم حسينا
تو گواهي اي خدا
شد سوار ذوالجناح آن شهسوار شرع دين
ذوالفقارش در يمين
جانب ميدان روان شد تا جدار هلاتي
چون هما اندر هوا
بود اندر جستجو شهزادهي شاه نجف
اشکريزان هر طرف
تا که آمد بر سر آن کشتهي راه خدا
آن امام رهنما
شد پياده از فرس با عالمي غم شاه دين
بر سر آن نازنين
سر نهادش روي زانو بوسه زد بر ديدهها
رفت آهش تا سما
گفتش اي روح روان و وي مرا آرام جان
وي به بازويم توان
چون کنم بعد از تو با اين دشمنان بيحيا؟
خيز و ياري کن مرا
من به بالين تو و، خوش خفتهاي بر روي خاک
اي شهيد سينه چاک
چون شد آخر رسم حرمتداري اي شاه حيا
با برادر از وفا؟!
بس که سلطان امم افغان و زاري مينمود
ديده از هم برگشود
گفتش اي جان جهان، آتش مزن بر جان مرا
گريه کم کن سرورا
اشک ميباري چنين از ديده اي فخر بشر
بر سر اين محتضر
ميشوم شرمنده من از حضرت خيرالنسا
وز رسول کبريا
(مخلص) مسکين، دگر بس کن فغان و نوحه را
آه و سوز و گريه را
در صف خدمتگزاران داشتت رب علا
بهر شاه کربلا
|