حجةالاسلام والمسلمين، حاج شيخ عبدالکريم شرعي، خطيب تواناي حوزه‏ي علميه‏ي قم، طي يادداشتي دو مورد از کرامات حضرت ابوالفضل عليه‏السلام را ذکر کرده‏اند: 1. اين کرامت حضرت اباالفضل باب الحوائج عليه‏السلام را از مرحوم حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ علي‏اکبر تربتي، واعظ پرسوز و بااخلاص، شنيدم و زماني که خود اين جانب آن را در کاشان بر سر منبر نقل کردم، بعضي از پيرمردان که مستمع بودند تأييد کردند و گفتند ما هم حضور داشتيم. مرحوم تربتي نقل مي‏فرمود: در کاشان خياباني را جديدا احداث کرده بودند و هنوز کف خيابان آماده نشده بود. دبستاني در آن منطقه تعطيل شد و بچه‏ها از آن خيابان عبور مي‏کردند. ناگهان نقطه‏اي فرورفت و يکي از بچه‏ها زير خاک مدفون شد. بچه‏هاي ديگر درب منزل آن مفقود رفتند و خبر دادند. مادر بچه تا شنيد که فرزندش به زمين فرورفته، نگاهي به پرچم هيئت اباالفضل که درب منزل نصب شده بود، انداخت و با دل سوخته‏اي گفت: يا اباالفضل، من بچه‏ام را از تو مي‏خواهم (در شهر کاشان هيئت اباالفضلي عليه‏السلام زياد است و قرار بود آن شب هيئت به منزل آنها بيايد). [ صفحه 375] تا بزرگترها وسايل لازم را آماده کرده و به کند و کاو و جستجو پرداختند، مدت زيادي طول کشيد. احتمال آنکه بچه در چاهي افتاده باشد يا زير آوار جان داده باشد زياد بود. اما پس از مدتي کند و کاو و خاکبرداري، ديدند بچه زيرزمين در حفره‏اي (مانند زير پله‏اي) سالم نشسته است! بيرونش آوردند و از وي پرسيدند چه شد؟ گفت: وقتي در زمين فرورفتم، نفس کشيدن برايم مشکل بود، چون خاک و غبار در حلقم رفته بود. فضا تاريک بود و وحشت مرا گرفته بود؛ داشتم مي‏مردم. ناگهان آقا و خانمي در نظرم ظاهر شدند؛ آقايي نوراني با لباسي که روي دوش انداخته بود به من گفتند: پسرم، نترس، ما نزد تو هستيم تا پدر و مادرت تو را بيرون بياورند. همچنين پرسيدند: چيزي نمي‏خواهي؟ گفتم: بسيار تشنه‏ام. آقا از آن خانم خواستند به من آب داد يا به لبم چيزي کشيد و تشنگيم برطرف شد (ترديد از نويسنده است). تشنگيم رفع شد، قلبم آرام گرفت، ترسم برطرف شد، نفسم آزاد شد. با خود فکر کردم چرا آقا خودش به من آب نداد؟ جناب شرعي در خاتمه افزوده‏اند: من مي‏گويم اگر اين پسر از آقا همين مطلب را مي‏پرسيد، آقا چه جوابش مي‏دادند؟ لابد مي‏گفتند: پسرجان! من دستهايم را در راه امام حسين عليه‏السلام داده‏ام.