حجةالاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ محمد علي برهان طي نامه‏اي سه کرامت زير را مرقوم داشته‏اند: 1. خانواده‏ي اين حقير، مسمي به معصوم. برهاني، در سال 1345 شمسي مدت هفت ماه تمام به مرض يرقان مزمن مبتلا شده بودند، به طوري که بارها به اطباي قديم و جديد مراجعه کرديم. اما هر چقدر معالجه و مداوا نموديم بهبودي حاصل نشد و کسالت و مريضي او به شدت بيشتر گشت. تا اينکه شبي خود اين حقير، بدون اطلاع همسر مريضم، عريضه‏اي به حضرت ابوالفضل عليه‏السلام نوشتم و آن را در چشمه‏ي آب امامزاده‏ي محل در فريدن انداختم و شفاي او را از آن حضرت خواستم. خيلي مضطرب بودم، چون که دو بچه‏ي خردسال هم داشتيم. به هر حال، خود مريضه‏ي مرقومه هم مکرر مي‏گفت: يا اباالفضل العباس عليه‏السلام، تو به دادم برس و شفايم بده! تا اينکه يک روز صبح که براي خواندن نماز بيدار شدم، ديدم به خواب رفته است و ديگر صداي ناله و يا ضجه و خلاصه صدايي همانند شب‏هاي قبل از او به گوش نمي‏رسد. پس از اداي نماز صبح، مريضه‏ي نامبرده بيدار شد و مکرر صلوات مي‏فرستاد و مي‏گفت: قربان حضرت ابوالفضل عليه‏السلام بشوم که شفايم داد. آثار يرقان به کلي از جسم او محو شده بود. آري، با سلامت کامل بلند شد و مشغول امور خانه‏داري و سرپرستي بچه‏ها گرديد و غذا را هم با کمال ميل خورد. از او پرسيدم: چطور شد که شفا گرفتي؟ جواب داد: ديشب با نهايت [ صفحه 371] اضطراب، پي در پي صدا مي‏زدم يا اباالفضل العباس عليه‏السلام به دادم برس، تا آنکه خوابم برد. در عالم خواب، ديدم در بياباني وسيع هستم که منتهي مي‏شد به کنار دجله. آبي که نهري عريض و طويل بود و نخلهاي خرمايي هم در کنار آن ديده مي‏شد و افزون بر اين همه، يک ساختمان خيلي بزرگ و عالي به چشم مي‏خورد که دو طبقه بود و هر طبقه‏ي آن چندين اطاق داشت و عده‏ي زيادي جمعيت دنبال يکديگر، يا اباالفضل گويان، به سوي آن قصر باشکوه مي‏رفتند. من از آنها سؤال کردم که شما کيستيد و کجا مي‏رويد و اين قصر از چه کسي است؟ در پاسخ من گفتند: ما هم مريضيم و حاجتمنديم و گرفتاري داريم، و اين قصر باشکوه هم شفاخانه‏ي حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام است. الآن هم خود آن حضرت به همين قصر تشريف آورده‏اند، و ما مي‏رويم دست به دامن آن حضرت بشويم. من هم در پي آن جمعيت به طرف آن قصر باشکوه راه افتادم. به ايوان قصر که رسيدم، متحير و خسته حال و با شدت مرضي که داشتم، پيش خود مي‏گفتم: آيا آقا اباالفضل عليه‏السلام در اين طبقه‏ي پايين تشريف دارند يا طبقه‏ي بالا؟ و باز مکرر مي‏گفتم: اي مولا واي آقاي بزرگوار، اباالفضل، يک نگاهي و توجهي هم به جانب من بفرماييد. من که نمي‏دانم در کدام يک از اطاق‏هاي اين عمارت هستيد. باري، سر پله‏اي نشستم، که ديدم از ايوان طبقه‏ي دوم يک آقاي معمم و نوراني و داراي عمامه‏ي سبز، از سر نرده‏هاي طبقه‏ي بالا خم شد و فرمود: من خودم اباالفضلم، بيا از پله‏ها بالا و به اطاق اول دست راست برو، يک خانم بزرگواري هم آنجا هست، خدمت او باش تا بيايم شفاي تو را هم از خدا بخواهم. من از پله‏ها بالا رفته وارد طبقه‏ي دوم شدم و داخل همان اطاق اول که فرموده بود گشتم. ديدم خانمي مجلله و نوراني در آنجا نشسته است. به من فرمود: بيا داخل اطاق، بنشين. به آن خانم سلام کردم و نشستم و عرض کردم: اي بي‏بي، شما کيستيد؟ فرمودند: من ام‏البنين مادر اباالفضلم. چند روز است پسرم را نديده‏ام، از بس که مردم مريض و گرفتار به او مراجعه مي‏کنند. تو هم غصه مخور، همين حالا پسرم عباس مي‏آيد و تو را هم به اذن خدا شفا مي‏دهد. چيزي نگذشت که ديدم آن آقاي بزرگوار، يعني حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، تشريف آوردند و به مادرشان سلام کردند و فرمودند: مادر، نگران نباشيد که چند روز [ صفحه 372] است نزد شما نيامده‏ام، از بس شيعيانمان گرفتارند و به من در خانه‏ي خدا متوسل مي‏شوند، من هم از جدم رسول‏الله صلي الله عليه و آله و سلم و پدرم علي عليه‏السلام و مادرم فاطمه‏ي زهرا عليهاالسلام و برادرانم امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در جلسات متعدد دعوت مي‏کنم تشريف مي‏آورند و براي شفاي مريض‏ها و نجات گرفتاران و حاجتمندان دعا مي‏کنيم و خداوند متعال هم دعاهاي ما را در حق متوسلين به ما خانواده اجابت مي‏کند، و گرفتاري‏هاي آنها رفع مي‏شود و مريض‏ها را شفا عطا مي‏فرمايد. سپس رو به من کرد و فرمود: براي شما هم اي خانم (يعني به مريضه‏اي که عرض شد) در جلسه‏ي امروز دعا شد و خداوند به شما هم شفا عطا فرمود، نگران نباشيد! نيز ديدم که آن خانم بزرگوار، که فرمود: من ام‏البنين عليه‏السلام هستم، مثل پروانه به دور آن حضرت مي‏گرديد و از ملاقات با فرزندش اظهار خوشحالي مي‏کرد و مي‏فرمود: بله، خداوند به برکت پسرم همه‏ي مريضها را که با خلوص نيت به او متوسل مي‏شوند شفا مي‏دهد؛ و در همان حال از نظرم محو شدند و من از خواب بيدار شدم، به برکات و عنايات حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام خود را سالم و شفا يافته ديدم.