آقاي فرج‏الله کرمي مرقوم داشته‏اند: در سال 1345 هجري شمسي در روستاي قمشه، جزء دهستان ماهيدشت از توابع کرمانشاه، يکي از خوانين شيرخان به حقوق مردم تجاوز مي‏کرد. پدرم که شخصي مذهبي و متدين بود و ريش سفيد محل محسوب مي‏شد، بارها او را نصيحت نمود و از او تقاضا کرد که دست از ظلم و تجاوز به مردم بردارد و نيز کمتر در ملأ عام مرتکب فسق و فجور و عياشي و باده‏گساري بشود، ولي اصلا گوشش بدهکار نبود و به حرف امثال مرحوم پدر بنده وقعي نمي‏گذاشت. حتي گاهي خشمگين هم مي‏شد و جسارت‏هايي مي‏کرد. خلاصه‏ي کلام آنکه، سرانجام بعضي از اشخاص غيور و شرافتمند که از ظلم خان به تنگ آمده بودند با زمينه چيني‏هاي زياد موفق شدند شيرخان ستمگر را به قتل رسانند و روح خبيثش را به درک واصل کنند. وراث و اطرافيان خان، چون بارها شاهد اعتراض پدرم به تجاوزات خان بودند و از طرفي پدرم را نيز خيلي مسن و سالخورده مي‏ديدند، به خيال خودشان براي انتقام از پدرم، بنده را که نوجواني هفده ساله بودم به قتل شيرخان متهم کردند و چون در دوائر دولتي خيلي نفوذ داشتند چند نفر آدم بي‏سر و پا را هم به عنوان شاهد عيني علم کردند. ملخص کلام: از آنجا که نظام ستمشاهي با اشخاص مذهبي ميانه‏ي خوبي نداشت و بستگان خان هم اعمال نفوذ کرده بودند، دادگاه (يا بهتر بگويم، بيدادگاه طاغوت) طي يک محاکمه‏ي تشريفاتي حکم اعدام بنده را صادر کرد. بنده هم نوجواني روستايي بودم؛ نه سن و سال و پختگي‏يي داشتم که بتوانم از حق خودم دفاع کنم و بي‏گناهيم را به اثبات برسانم و نه پول و پارتي‏يي داشتم که اين و آن را ببينم، پدرم هم پيرمرد مذهبي کم‏بضاعتي بود که هيچ کس حرفش را نمي‏خريد. [ صفحه 363] مدت‏ها از ماجرا گذشت و من همچنان در زندان به سر مي‏بردم و پرونده‏ام هم به اصطلاح در ديوان عالي کشور جريان تشريفات قانوني خود را مي‏گذراند و هر شب که در زندان به سر مي‏بردم احتمال مي‏دادم که سحرگاه همان شب حکم را به اجرا بگذارند و به اصطلاح، سر بي‏گناه خود را بر فراز دار مي‏ديدم که نظاره‏گر اين دنياي پر از ستم و تباهي و حق‏کشي است. از آن جا که در دوران بچگي همراه پدرم چند بار به کربلا رفته بودم، در يکي از شب‏هاي طولاني زمستان که احتمال قوي مي‏دادم در سحرگاه آن اعدام خواهم شد و از اين تصور دلم سخت گرفته بود، سخت به ياد آن روزها افتادم که بچه بودم و همراه پدرم، وقت اذان صبح، اول به حرم مطهر ابوالفضل العباس عليه‏السلام مشرف مي‏شديم و بعد از عرض ادب و زيارت مرقد آن بزرگوار به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه‏السلام مي‏رفتيم. شب بود سکوت مرگبار زندان، و همه‏ي زنداني‏هاي هم‏اطاقيم در خواب، و فقط من بيدار بودم. خيلي دلم شکسته بود. با تمام وجودم متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام شدم، همين طور ناخودآگاه يک برگ کاغذ از ميان دفتري کندم و شکايتي خطاب به آن بزرگوار نوشتم. بعد از سلام و عرض ادب به محضر ايشان اظهار داشتم که: اي ابوفاضل، خودت مي‏داني من بي‏گناهم ولي به طوري براي من صحنه‏سازي شده که راه نجاتي وجود ندارد و اميدم از همه جا قطع شده است، به هر کس و هر مقامي هم شکايت مي‏کنم کسي گوش به حرفم نمي‏دهد، و اکنون تنها روزنه‏ي اميدم تويي و نجاتم را از تو مي‏خواهم. غربت و مظلوميت و تنهايي برادر بزرگوارش در ظهر عاشورا را يادآور شده و درخواست کردم که عنايتي به من بکند. فرداي آن شب نامه‏ي شکوائيه را در پاکتي گذاشتم و مخفيانه به آقاي فلاحي، پاسبان نگهبان داخله، که در ميان تمام پرسنل شهرباني تنها او را مي‏ديدم که نماز مي‏خواند و شخصي سليم النفس بود، دادم و اين آدرس را روي پاکت نوشتم: عراق، کربلا، حرم مطهر ابوالفضل العباس عليه‏السلام، و به او گفتم اين نامه را تمبر بزن و پست کن! آقاي فلاحي، در حالي که اشک توي چشمانش حلقه زده بود، نامه را از من گرفت و قول داد که برايم پست کند. درست يک هفته از اين تاريخ گذشته بود. شب جمعه، که اميد داشتيم فرداي آن [ صفحه 364] کسي از بستگان به ملاقات بيايد، خيلي نااميد و اندوهناک بودم. قلبم سخت گرفته بود. به قدري تنگ بودم که محال است بتوانم ميزان اندوه خودم را توصيف بکنم. تا نزديکي‏هاي صبح، خوابم نبرد و بي‏اختيار گيج و منگ شده بودم که، بين خواب و بيداري براي يک لحظه احساس کردم تمام فضاي زندان خوشبو و عطرآگين شده است. آن بوي خوش به قدري دل‏انگيز بود که وصفش را نمي‏توانم بکنم. براي يک لحظه دست بلند و نوراني‏يي را ديدم که از کتف بريده و جدا بود و همان نامه‏اي را که نوشته بودم به دستم داد. نگاه کردم روي پاکت نامه، تصوير گنبد ابوالفضل عليه‏السلام را ديدم. پاکت را باز کردم ديدم به خط عربي نوشته شده است. من آن وقت‏ها با زبان عربي آشنا نبودم، ولي در عالم خواب، آن عبارت زيبا را از فارسي هم راحت‏تر مي‏خواندم و بهتر متوجه مي‏شدم. نوشته شده بود: قدر زندان کشيدن بدون گناه را بدان! شکايتت رسيد، دستور آزاديت را داده‏ام. قبل از اينکه اين ماه به آخر برسد آزاد خواهي شد؛ و اين هم پدرت، ببين چه مي‏گويد؟ به آن طرف که اشاره کرده بود نگاه کردم، پدرم را ديدم که سجاده‏اي پهن کرده و دو شيشه عطرپاش در دو طرف سجاده گذاشته است و يک مهر کربلا نيز در وسط آنها است. به من گفت: پاشو، اذان بگو! به پدرم گفتم: من هيچ وقت مؤذن نبوده‏ام و صداي خوبي هم ندارم. پدرم گفت: دستور حضرت است؛ آن کسي که به او شکايت کرده‏اي. من بلند شدم و در حالي که مي‏ترسيدم صدايم خوب نباشد شروع به اذان گفتن کردم. صدايم به قدري بلند و زيبا شده بود که خودم عاشق صداي خودم شده بودم. تا رسيدم به جمله‏ي «حي علي الفلاح»، که از طنين صداي خودم از خواب پريدم. ديدم تازه سپيده‏ي صبح دميده و صداي اذان صبح از گلدسته‏ي مسجد عمادالدوله، که نزديک زندان بود، بلند است. ملخص کلام: همان روز، ساعت 9 صبح، صدايم زدند. پدرم به ملاقاتم آمد و خيلي خوشحال بود و گفت: پرونده‏ات نقض شده و قاتل اصلي هم شناخته شده و دستگير گرديده است، و درست روز بيست و نهم همان ماه بود که مرا به دادگاه بردند و چند تا سؤال از من کردند که مضمون آنها درست يادم نيست و ساعتي بعد هم حکم برائت مرا صادر کرده و با مأمورين به زندان برگشتيم. حکم دادستاني را به افسر زندان دادند و من از دوستان زندانيم خداحافظي کردم و بيرون آمدم، و همه از تعجب هاج و واج شده بودند، چون مي‏دانستند که من محکوم به اعدام بودم و حالا آزاد شده‏ام!! [ صفحه 365]