4. در سال 1355 شمسي در بين عمله و کارگراني که در ساختمان بيتالعباس مشغول کار بودند، شخصي روستايي از سادات موسوي به علت صداقت و احتياط و امين بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب کرد. به همين جهت او را مسئول تهيهي مواد غذايي و حراست از اثاثيه و ابزار ساختماني و نظارت در کار بناها و عملهها کرديم و توصيه نموديم يک روز مانده به اتمام مواد غذايي و لوازم ساختماني، ما را مطلع سازد تا براي تهيهي آنها اقدام شود و در گردش کار ساختمان توقف و رکودي پيش نيايد.
بعد از ظهر يک روز تابستاني، که براي سرکشي و پرداخت حقوق کارگر و بنا به بيتالعباس عليهالسلام رفتم، کارگران را مشغول نوشيدن چاي و عصرانه ديدم. ضمن سلام و خسته نباشيد، جوياي سيد شدم، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز براي نوشيدن چاي نزد ما نيامده و آثار ناراحتي و خستگي از همان اول صبح در چهرهي او نمايان بود.
[ صفحه 358]
گفتم مگر سيد خودش براي شما صبحانه و عصرانه تهيه نکرد؟
گفتند: بلي، ولي سيد امروز، با سيد روزهاي قبل بسيار تفاوت کرده و به نظر ميرسد که مريض است ولي به دکتر هم نرفته است. من هم براي احوالپرسي و نيز جويا شدن وضعيت پيشرفت کار روز، نزد او به آشپزخانه رفتم. سيد را ديدم که زانوي غم در بغل گرفته و در کنجي به ديوار تکيه داده است. سلام کردم. سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش برافروخته، و چشمانش حالت عجيبي پيدا کرده بود.
به او گفتم: برادر من، مرد خدا، شما اگر مريض هستي و ناراحتي داري، چرا انکار ميکني و خود را به اين قيافه درآوردهاي؟! فورا همين الآن به دکتر مراجعه کن و برو و در منزل به استراحت بپرداز. در اين چند روز که شما استراحت کامل نموده و بهبودي اوليه را به دست ميآوري، فرد ديگري را جايگزين شما مينماييم که کمبودي احساس نشود.
با شنيدن صحبتهاي من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بيرون بيتالعباس، چند قدمي درب ورودي در داخل کوچه، برد و گفت: صاحب بيتالعباس همين جا بود، و من کور بودم، ديوانه بودم، نميفهميدم! گفتم: آقا سيد، اين چه ربطي به مريضي شما دارد؟ چرا هذيان ميگويي؟! شايد هم تب شما بالا رفته! از شما خواهش ميکنم براي استراحت به منزل برو و فردا هم نيا.
سيد گفت: من سالمم، منتهي آن موقع من کور بودم، لال بودم، کر بودم. من تب ندارم و هذيان نميگويم، من فردا که ميآيم هيچ، بلکه تا آخر عمر هم هر روز بايد بيايم.
گفتم: سيد، ماجرا چيست؟! گفت: طبق برنامهاي که شما تنظيم کردهايد و من تا امروز بر اساس آن عمل کردهام، ديروز بايد از شما ميخواستم که قند و شکر امروز را تهيه کنيد ولي به کلي آن را فراموش کردم. صبح، ساعت 9، که بايد به کارگران صبحانه بدهم، متوجه شدم که چاي تمام شده و مثقالي از آن باقي نمانده است. تصميم گرفتم مقداري چاي از منزل خودم، که زياد هم با ساختمان فاصله ندارد، بياورم و آنگاه بعد از صرف صبحانه به بازار نزد شما بيايم و چاي تهيه کنم.
فورا کتري را روي اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بيتالعباس خارج شدم. اما در همين نقطه، به شخصي برخوردم که روبرو ميآمد. وقتي به من رسيد،
[ صفحه 359]
ايستاد و پرسيد: بيتالعباس همين است؟ گفتم: بله. آن آقاي بزرگوار گفت: شما خادم او هستي؟ گفتم: آري، فرمايشي داريد؟ فرمودند: مقداري قند و شکر و چاي براي بيتالعباس آوردهام. اين را گفت و آنها را روي همين زمين گذاشت. من خم شدم و کيسههاي محتوي قند و شکر و چاي را از جلوي پاي ايشان برداشتم. موقعي که بلند شدم، نگاه کردم که از ايشان تشکر و برايش دعاي خير نمايم، اما کسي را نزد خود نديدم! به اين سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر کوچه دويدم اما اثري از آن بزرگوار نديدم و تمام اين قضيه، از اول تا آخر، حتي يک دقيقه هم طول نکشيد.
اينک هم به حال خودم تأسف ميخورم که چرا به پاي او نيفتاده و بر آن بوسه نزدم؟! چرا زير قدمش را نشانه نکردم که خاک کف پايش را سرمهي چشم خود و عموم رهروان مکتبش نمايم؟!
آري، اي خوانندهي گرامي، من نميدانم اين آقا چه کسي بود؟ چون هم ممکن است آقا ابوالفضل العباس باشد و هم آقا مهدي موعود عجل الله تعالي فرجه. ولي همين قدر بايد بگويم که ما از آن سال تاکنون، به برکت دست آن بزرگوار، با وجود داشتن مجالس سنگين و پرجمعيت حتي يک کيلو قند و شکر و 100 گرم چاي نخريدهايم و هميشه مقادير قابل توجهي در انبار ذخيره داريم.
|