حاج فضل‏الله ناظري همچنين داستاني را نقل کردند که در سال‏هاي 55 - 54 شمسي از يک کاظميني بزاز شنيده‏اند: 3. جواني از اهل کاظمين بود که در بغداد شغل نجاري داشت. وي روزي براي ساختن درب و پنجره به منزل يک تاجر بغدادي رفت و در آنجا نگاهش به دختر تاجر مي‏افتد و عاشق او مي‏شود. چون به خانه مي‏آيد به پدر و عموهايش مي‏گويد برويد دختر تاجر را برايم خواستگاري نماييد. آنها نزد تاجر مي‏روند، ولي او در جواب مي‏گويد: ما با شما معامله‏مان نمي‏شود. در ايام اربعين امام حسين عليه‏السلام معمولا از شهرهاي عراق براي زيارت حضرت حسين بن علي ابي‏طالب عليه‏السلام مي‏روند. اين جوان اطلاع پيدا مي‏کند که تاجر با زن و بچه‏اش در ايام اربعين براي زيارت به کربلا رفته است. [ صفحه 345] جوان هم در پي آنان به کربلا رفته آن خانواده را پيدا مي‏کند و به تعقيب آنها مي‏پردازد تا وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مي‏شوند. در آنجا يکدفعه متوجه مي‏شود که دختر دست به ضريح مطهر گذاشته و با حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام راز و نياز مي‏کند. پسر نيز فرصت يافته دستش را بر روي دست دختر مي‏گذارد و عرض مي‏کند يا اباالفضل، من اين دختر را از شما مي‏خواهم. در همين اثنا دختر چون جسارت دست درازي در حرم مطهر حضرت را مي‏بيند، مي‏گويد: يا اباالفضل دست اين جوان را قطع کن! اين دختر مقداري طلا همراه داشته است. يکدفعه متوجه مي‏شود که طلاهايش نيست، داد و فرياد راه مي‏اندازد. پدر و مادر دختر به دختر مي‏گويند که چه شده است؟ مي‏گويد: اين پسر طلاي مرا دزديده است. پدر دختر به خدام اطلاع مي‏دهد، جوان را مي‏گيرند، و به شرطه خانه مي‏برند و از وي بازجويي مي‏شود. در يکي از سؤال و جوابها اشتباهي رخ مي‏دهد و جوان محکوم به قطع دست مي‏شود. قاضي حکم مي‏کند که بايد دست جوان دزد قطع بشود. دست وي را قطع مي‏کنند. مدتي از اين جريان مي‏گذرد. يک روز دختر در منزلشان مشغول جاروب کردن اطاقها بوده که يکدفعه متوجه مي‏شود پايين پالتو سنگيني مي‏کند. دست مي‏زند مي‏بيند طلاهاي او است. دختر با پيدا کردن طلاها و تذکار خاطره‏ي حرم حضرت ابوالفضل عليه‏السلام، داد مي‏زند و غش مي‏کند و بي‏هوش مي‏افتد. وقتي که پدر و مادر او را به هوش مي‏آورند، مي‏گويد طلاي من پيدا شد و من به خاطر آنها باعث قطع دست يک جوان شدم و نمي‏دانم که جواب خدا را چه بايد بدهم؟! پدرش مي‏گويد: من مي‏روم رضايت پسر را جلب مي‏کنم به قسمي که کار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش، به دکان نجاري آن جوان در کاظمين رفته و با پدر آن جوان قضيه را در ميان مي‏گذارند و درخواست مي‏کنند قضيه فيصله پيدا کند. دختر از نظر وجدان ناراحت است. پدر مي‏گويد: اشکالي ندارد، من بايد با پسرم در اين باره صحبت کنم و نظرش را به دست بياورم. اما وقتي جريان را با پسر در ميان مي‏گذارد پسر در جواب مي‏گويد: [ صفحه 346] - رضايت دادن به دختر امکان ندارد، مگر اينکه دختر را به عقد من درآورند! وقتي قضيه به پدر دختر گفته مي‏شود، او هم مي‏گويد من بايد از دخترم نظرخواهي بنمايم تا مسئله حل شود. پدر دختر وقتي جريان را به دخترش مي‏گويد، در جواب مي‏گويد: حاضرم زن او بشوم تا پيش خدا و ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام خجالت زده نباشم. باري، بعد از چند روز وسايل عقد را مهيا کرده و دختر را به عقد آن جوان درمي‏آورند و براي جلب رضايت بيشتر جوان مذکور، شخص تاجر يک خانه‏ي مسکوني هم براي داماد تازه مي‏خرد!