علامه شيخ محمدباقر، نويسندهي «کبريت احمر» مينويسد:
زماني که در نجف بودم، وبا و طاعون شيوع يافته بود و مردم ميمردند. ناچار شدم از نجف خارج شوم. شوق زيارت حضرت سيدالشهداء ابوعبدالله الحسين عليهالسلام و برادرش حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام مرا بيتاب نموده بود ولي قرنطينه مانع از تشرف به آستان آن حضرت بود و عبور امکان نداشت. مع ذلک پياده بيرون رفتم. شب را در خانهاي نزديک به کاروانسرا خوابيدم و چون صبح شد، عازم کربلا شدم. در راه مردي نوراني، که عمامهي کوچکي به سر داشت، با من ملاقات کرد و فرمود: به کربلا ميروي؟ عرض کردم: بلي.
فرمود: چون تنها هستي، من رفيق تو هستم. بسيار خوشحال شدم. با يکديگر روانه شديم. در بين راه مرا به صحبتهاي شيرينش مشغول داشت. از او پرسيدم از کجا آمدي؟
فرمود: از اين بيابان. پس از اندک زماني خود را نزديک چادرها ديدم، چون قرنطينه را ديدم ترس بر من غلبه کرد.
فرمود: من با تو هستم، خاطر جمع باش کسي به تو کاري ندارد! چيزي از طلا با خود داشتم، در دل خود گفتم طلاها را مخفي کنم. او خنديد و فرمود: چون من با تو هستم احتياجي به اين کارها نيست! ولي من غافل بودم و توجه نداشتم که چه شد به اين زودي به کربلا رسيديم و ترس من باقي بود.
گفتم: بياييد از سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام برويم و توجه کردم به قبهي مطهرهي آن حضرت که نزديک به آن بوديم؛ و چون خيمههاي قرنطينه را در وسط راه زده بودند، از همان درب خيمهها عبور کرديم، گويا کور و گنگ شدند و اصلا با ما حرف نزدند. در کربلا آن مرد از من جدا شد و نفهميدم به کدام سمت رفت و هر چه هم به دنبال
[ صفحه 319]
او گشتم ديگر او را نديدم. [1] .
|