مرحوم عراقي در دارالسلام، مکاشفه‏ي آخوند ملا عبدالحميد قزويني را چنين نقل کرده است: مي‏فرمايد: از اول اوقات مجاورت تا حال زيارات مخصوصه‏ي حسينيه را مداومت نموده و ترک نکرده‏ام، مگر آن شب را که مصمم به بيتوته‏ي اربعين مسجد سهله گرديدم و جميع آنها را پياده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده‏ام بلکه بي‏راه رفته‏ام و در شب آخر، وقت عصر بيرون رفته و فردا را در کربلا بوده‏ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معيني نداشته‏ام، بلکه در ايوان حجرات صحن مطهر يا در خود صحن يا در توابع آن، منزل نمودم، چون بضاعتي نداشتم و متمکن از مخارج و کرايه منزل نبوده‏ام. اتفاقا روزي به اراده‏ي کربلا بيرون رفتم، چون به بلندي وادي السلام رسيدم جمعي از اعزه و اعيان را ديدم که از براي مشايعت آقازاده‏اي بيرون آمده‏اند، پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعاي سفر در گوش او خواندند و قدري با او همراه [ صفحه 309] شدند، پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و ساير آداب آقايي را با او به جا آوردند و او هم با نوکر و بنه و ساير لوازم سفر روانه گرديد. چون اين عزت را ديدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم، ملول و خجل شدم و با خود گفتم که اين دفعه هم که بيرون آمده‏ام مي‏روم، لکن بعد از اين اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد مي‏روم والا نمي‏روم و آنکه تا به حال رفته‏ام کفايت مي‏کند! پس اين دفعه را رفتم و برگرديدم و بعد از آن عازم شدم که ديگر به طريق مذلت نروم، و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زيارت مخصوصه‏ي ديگر رسيد و چند نفر از طلاب آمده پرسيدند که چه روز اراده‏ي زيارت داري که ما هم با تو بياييم؟ گفتم من اراده ندارم، زيرا که خرج منزل و کرايه ندارم و پياده هم نمي‏روم. گفتند که تو هميشه پياده مي‏رفتي. گفتم: ديگر نمي‏روم. گفتند: اين دفعه را که ما اراده‏ي پياده رفتن داريم برو، که ما هم از راه باز نمانيم، بعد را خود مي‏داني. بالاخره، پس از اصرار و انکار، رفتند و از براي توشه‏ي راه خريداري کردند و مرا با اصرار برداشتند و بيرون آمده با ايشان روانه شديم و چون وقت رفتن تنگ شده و فرداي آن روز، روز زيارت بود صبح را بيرون رفتيم که ظهر را در کاروانسراي شور بخوابيم و شب را به کربلا برسيم. پس با همراهان، که دو نفر بودند، روانه شده وارد کاروانسرا گرديديم، در وقتي که زوار شب صبح بار کرده بودند، چون شب زيارتي بود و از زوار کسي نبود و چون که آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواري هم در کاروانسرا نبود کسي نمي‏ماند. به علاوه آنکه، کاروانسرا هم از خوف طراران عرب مأمون نبود، بلکه گاه گاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه مي‏کردند و احيانا اگر از طلاب و مجاورين وارد مي‏شدند و استعدادي نداشتند، از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زير زباله مستور مي‏کردند. ما بعد از ورود چون اسباب قابلي نداشتيم در داخله‏ي طويله صفه‏ي بزرگ مسقفي بود در آن منزل کرديم و پس از صرف غذا خوابيديم. اتفاقا من از همراهان زودتر بيدار شدم و ابريق را برداشته از براي وضو بيرون آمدم و بعد از مقدمات وضو، بر صفه‏اي که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم. در اثناي وضو که مشغول مسح پا بودم شخصي را ديدم که درزي لباس اعراب، پياده از درب کاروانسرا داخل گرديد، وي با [ صفحه 310] سرعت تمام نزد من آمد که گمان آن کردم که او از اعراب بيابان است و اراده‏ي آن کرده که مرا برهنه کند، لکن چون چيز قابلي با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم. چون نزديک آمد، متوجه من گرديد گفت: - ملا عبدالحميد قزويني تو هستي؟ چون بدون سابقه‏ي آشنايي نام مرا ذکر نمود، تعجب کردم و گفتم: آري منم آن که گويي. گفت: تويي که مي‏گفتي که من به اين ذلت و خواري ديگر به کربلا نمي‏روم، مگر آنکه به طريق عزت متمکن و قادر شوم؟ قدري تأمل کردم که اين شخص اين واقعه را از کجا دانست، باز در جواب گفتم: آري. گفت: اينک آماده شو که مولاي تو ابوالفضل العباس عليه‏السلام و آقاي تو علي بن الحسين عليه‏السلام به استقبال تو آمده‏اند که قدر خود را بداني و به اعتبارات بي‏اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردي. چون اين سخن شنيدم، متحير ماندم و مبهوت گرديدم که اين شخص چه مي‏گويد؟! ناگاه ديدم که دو نفر سواره با شمايل آن دو بزرگوار، که شنيده و در کتب اخبار و مصيبت ديده بوديم، با آلات و اسلحه‏ي حرب - حضرت ابوالفضل عليه‏السلام در جلو و علي‏اکبر عليه‏السلام از دنبال - از باب کاروانسرا داخل صحن آن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم، بي‏اختيار خود را از بالاي آن صفه پايين انداخته دويدم و خود را به پاي اسبهاي ايشان انداخته بوسيدم و به دور اسبهاي ايشان گرديدم و زانو و رکاب و پايشان را بوسيدم. بعد از آن با خود خيال کردم که خوب است که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بيدار نمايم که به خدمت آن دو فرزند حيدر کرار برسند. پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و بر بالين يکي از آنها که ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم: - ملا محمدجعفر، برخيز که حضرت عباس عليه‏السلام و علي‏اکبر عليه‏السلام به استقبال آمده‏اند، بيا به خدمت ايشان شرفياب شو. ملا محمدجعفر چون اين سخن بشنيد گفت: آخوند چه مي‏گويي، مزاح و شوخي مي‏کني؟! گفتم: نه والله، راست مي‏گويم، بيا ببين هر دو تشريف دارند. چون اين حالت و اصرار از من ديد، دانست که چيزي هست. برخاست و به زودي دويد. چون رفتيم کسي را نديديم، و از در کاروانسرا هم بيرون رفته و اطراف صحرا را، که هموار و راه آن تا [ صفحه 311] مسافت بسيار ديده مي‏شود، مشاهده کرديم و اثري يا غباري از آن پياده و دو سوار نديديم. پس متأسف و متحير برگرديديم، و از عزم و اراده‏ي سابق برگرديده تائب و نادم شده و عازم بر آن گرديدم که زيارت آن مظلوم را ترک نکنم، اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعي عارض شود تدارک و قضا کنم، والي الآن ترک نشده و مادام الحياة هم ترک نخواهد شد، ان شاء الله تعالي. [1] .

[1] دارالسلام عراقي: صفحه‏ي 450، چاپ اسلاميه‏ي تهران.