مرحوم خياباني در کتاب وقايع الأيام، بخش مربوط به محرم الحرام مي‏نويسد: چون مقارن اختتام اين کتاب مستطاب، کرامت باهره‏اي از حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام در بلده‏ي اردبيل ظاهر شد که خصوصيت و اهميت تمامي دارد، لذا لازم ديدم که [داستان آن] براي روشني چشم مؤمنين و مزيد اميدواري محبين اهل‏بيت طاهرين عليهم‏السلام در اين نسخه‏ي نفيسه درج شود. قبل از اينکه اين کرامت در تبريز معروف و منتشر شود، جمعي از اکابر تجار در مجلسي از براي حقير تفصيل را نقل کردند. بنده منتظر شدم تا مکاتيب متواتر و در مجامع مذکور و منتشر گرديد و حقير بعضي از آن مکاتيب را که از موثقين تجار از اردبيل ايفاد داشته بودند خواستم که بعد از اتمام کتاب در اختتام ثبت کنم. از حسن اتفاق، سه نفر از سادات عظام و آقايان ذوي العزة و الاحترام: جناب سليل الاطياب آقا سيد حسين آقا، ولد آقا ميرزا زين‏العابدين، برادر مرحوم عالم جليل حاجي سيد کاظم آقاي خلخالي که سابقا در تبريز ساکن و چندي قبل در نجف اشرف به رحمت حق پيوست، و آقا سيد جواد و آقا سيد ابراهيم، پسران همين سيد معظم «قدس سره» که هر سه از مشتغلين و محصلين مدرسه‏ي ملاابراهيم هستند، از اردبيل وارد تبريز شدند که خودشان حاضر واقعه و شاهد اين کرامت باهره بودند و جناب آقاي سيد حسين آقا زبانا [کذا] در مجلس عمومي و براي حقير در مجلس خصوصي، اين کرامت را نقل فرمود، حقير به اين قناعت نکرده عرض کردم که چون بنده درصدد ثبت اين کرامت هستم مي‏خواهم به خط خود مرقوم فرماييد تا اضبط و اوقع باشد. آقا سيد حسين آقا قبول فرموده تفصيل کرامت را به خط خود مرقوم داشتند. حاصل مرقومه‏اش به اين نحو است که: روز هشتم شوال از سنه‏ي 1341 طرف عصر در بلده‏ي اردبيل، در مدرسه‏ي ملاابراهيم نشسته بودم، ديدم که اهل شهر با اضطراب از هر طرف مي‏دوند. گفتم: چه واقع شده؟! گفتند: حضرت ابوالفضل عليه‏السلام به کسي غضب کرده تحقيق کردم که قضيه چطور است گفتند. [ صفحه 307] در شهر مالگيري است، دو نفر پليس به حکم نظميه به خانه ضعيفه‏اي رفته [اند] که پنج و شش صغيري داشته و معاش آنها منحصر به يک اسبي بوده است. اسب را از طويله کشيده‏اند که ببرند، ضعيفه آمده با کمال عجز التجا نموده و حضرت ابوالفضل عليه‏السلام را شفيع آورده، و پليس دست کشيده خارج شدند. در اين حال پليس خبيثي، احمد نام، رسيده به اين دو نفر گفته که اينجا چه کار مي‏کنيد؟ گفتند در اين خانه اسبي هست خواستيم بياوريم، ضعيفه حضرت ابوالفضل عليه‏السلام را شفيع آورد و ما دست کشيديم. احمد به آن دو نفر تغير کرده داخل خانه‏ي ضعيفه شده اسب را بيرون آورده. ضعيفه باز آمده عجز و التجا نموده، آن شقي قبول نکرده، بالاخره حضرت ابوالفضل عليه‏السلام را شفيع آورده، آن خبيث گفته حضرت ابوالفضل عليه‏السلام مردي بود در سابق مرده و گذشته، اگر مي‏داند بيايد اسب را از من بگيرد و به تو بدهد! ضعيفه گفته يا اباالفضل عليه‏السلام، خودت مي‏داني که اين چه مي‏گويد، ديگر چاره از دست من رفته خودت حکم کن. در اين حال، پسر مجيدخان، همسايه‏ي ضعيفه، آمده چهار هزار به احمد پليس داده که از اسب دست بکش، قبول نکرده اسب را از خانه بيرون آورده تقريبا بيست قدم رفته، مجيدخان خود مصادف شده چهار هزار علاوه کرده هشت قران مي‏دهد. آن خبيث باز قبول نکرده، به يکي از آن دو پليس گفته بيا سوار شو و اسب را ببر. چون آن شخص خواست که سوار شود، احمد به او گفت: چرا من اين طور شدم؟! عطسه نمود و دو مرتبه سرفه کرده، في‏الفور روي او سياه شده و بر زمين افتاده به درک واصل گرديد. آن دو پليس حال را بدين منوال ديدند، فرار کرده به نظميه خبر دادند. نظميه حکم کرد قضيه را پنهان کنيد و مخفي او را غسل داده دفن نماييد. پليسها آمدند و خلق را، که براي تماشا ازدحام کرده بودند، کنار نموده نعش آن خبيث را به خانه‏ي خود بردند که غسل دهند. رئيس قزاق مطلع شده حکم کرد که برويد جنازه‏ي او را بگيريد و بگذاريد مردم ببينند و تماشا کنند. قزاقها آمده در مقابل [مقبره‏ي] شيخ «صفي‏الدين اردبيلي» با پليسها تصادف کردند که مي‏خواستند جنازه را در مقبره‏ي شيخ صفي دفن کنند، قزاق‏ها مانع شده نعش او را گرفتند و کفنش را پاره کردند که مردم نگاه کنند. آقا سيد حسين آقا گويد که: بنده و آقا سيد جواد و آقا سيد ابراهيم در مدرسه در منزل بوديم که گفتند نعش او را قزاق‏ها آورده در ميدان عالي‏قاپو در مقابل شيخ انداخته‏اند [ صفحه 308] که مردم تماشا کنند. ما هم رفتيم که ببينيم. جمعيت زيادي بود. با صعوبت و زحمت تمام خود را سر نعش آن خبيث رسانيديم، ديديم صورت نحس او سياه شده به رنگ آلبالو و از کثرت تعفن و شدت رايحه منتنه‏ي آن خبيث زياده از يک دقيقه نتوانستيم توقف بکنيم. و گويد: بعضي از موثقين تجار گفتند که، ديديم فک اسفل او عقب رفته و فک اعلا پائين آمده، دهنش مثل دهن سگ شده بود! در مکتوب ديگر نوشته بودند که، تمام مرد و زن و بزرگ و کوچک آمده تماشا کردند و جنازه را به سنگ مي‏زدند. الي عصر ماند، بعد به پايش ريسمان انداخته تمامي بازار و محلات را بگردانيدند، وقت غروب بدن نحس او را برده در کنار شهر در صحرا به چاه انداخته خاک ريختند. تا حال به اين آشکاري کرامتي ظاهر نشده بود. از دوشنبه هشتم شوال الي امروز، هفت شبانه‏روز است بازار و دکان و کوچه‏ها چراغاني و شب و روز در بازار و محلات روضه‏خواني است. [1] .

[1] وقايع الأيام خياباني: جلد محرم الحرام؛ الکلام يجر الکلام: آيت‏الله حاج سيد احمد زنجاني «قدس سره».