ديد چون بي‏کسي شاه شهيدان، عباس‏ خواست رخصت ز حسين بن علي، اشرف ناس‏ با ادب رفت حضور شه بي‏پشت و پناه‏ گفت کي خسرو بي‏يار، اباعبدالله‏ اي که جانم به فداي علي‏اکبر تو جان عباس به قربان علي‏اصغر تو رخصتم ده که در اين وادي پر جوش و خروش‏ بکنم جنگ و کنم جام شهادت را نوش‏ چون شنيد اين سخنان از پسر شير خدا داد پاسخ به ابوالفضل، شه کرب و بلا اي برادر، تو در اين دشت علمدار مني‏ گر شوي کشته، ز غم پشت مرا مي‏شکني‏ عوض جنگ در اين معرکه، اي نور دو عين‏ قطره‏اي آب رسان بر لب طفلان حسين‏ امر شه کرد اطاعت پسر باب نجات‏ مشک بگرفت و روان شد به سوي شط روان‏ لشگر از هيبت آن شير به جنبش افتاد راه بر پور علي، ماه بني‏هاشم، داد گشت وارد به شريعه چو رسيد او از راه‏ مشک را کرد پر از آب و کشيد از دل آه‏ خواست رفع عطش از خود کند و گيرد جان‏ دو کف دست فروبرد در آن آب روان‏ آب را در دو کف خويش چو شهزاده بديد يادش آمد ز لب خشک شهنشاه شهيد گفت عباس مخور آب که دور از ادب است‏ تو خوري آب؟! حسين بن علي تشنه لب است! ريخت آن را از کف و کرد در آن آب نگاه‏ مشک افکند روي دوش بيفتاد به راه‏ دادن آب به اطفال، چو مقصودش بود رو، به سوي حرم شاه شهيدان فرمود پسر سعد چو از مقصد او شد آگاه‏ شد در انديشه و رو کرد به افراد سپاه‏ گفت کاي فرقه‏ي بي‏شرم و گروه بدنام‏ مگذاريد که اين آب رساند به خيام‏ حمله چون گشت به او، گشت چو شيري غران‏ کشت هشتاد تن از فرقه‏ي روبه صفتان‏ الغرض در ره حق داد سر و جان و دو دست‏ شد شهيد و ز غمش پشت برادر بشکست‏ (پيروي) مي‏کند امروز ز غم شيون و شين‏ دارد اميد شفاعت ز ابوالفضل و حسين‏ [ صفحه 261]