به عرصه‏ي کربلا کفر چون طغيان گرفت‏ ظلم جهانگير گشت نقطه‏ي ايمان گرفت‏ گلبن گلزار دين خزان شد از باد کين‏ خار ستم سر به سر دامن بستان گرفت‏ بلبل دستانسرا رو به هزيمت نهاد زاغ سيه روزگار طرف گلستان گرفت‏ فغان لب تشنگان گذشت از کهکشان‏ حضرت عباس را سکينه دامن گرفت‏ گفت تو سقاي آب ما همه در پيچ و تاب! نتوان يک جرعه آب ز بهر طفلان گرفت؟! عباس با حال زار کشيدش اندر کنار غبار غم از رخ آن گل پژمان گرفت‏ وعده‏ي آب روان داد به آن خسته جان‏ اذن که تا آرد آب از شه عطشان گرفت‏ گفت که اي نور عين نوگل باغ حسين‏ به نرخ جان گيرم آب اگر که بتوان گرفت‏ [ صفحه 231] به ديده‏ي اشکبار گشت به مرکب سوار مشک تهي آب را به دوش ز احسان گرفت‏ تيغ مشعشع کشيد زهره‏ي عدوان دريد پهلوي گردان شکافت عرصه‏ي ميدان گرفت‏ راه فرار از نبرد بست به بهمن ز فن‏ تيغ گران از کف رستم دستان گرفت‏ از تف تيغش فتاد لرزه بر اندام خصم‏ خال خدنگش هدف چهره‏ي کيوان گرفت‏ از دم تيغش يکي روي به دوزخ نمود ز آتش قهرش يکي جاي به نيران گرفت‏ ز الحذر و الحذر گوش فلک گشت کر ز الفرار الفرار سينه‏ي گردون گرفت‏ در ظلمات سيه سد سکندر شکست‏ بار دگر همچو خضر چشمه‏ي حيوان گرفت‏ ديد که آب فرات موج زنان مي‏رود چشمه‏ي چشمش ز اشک صورت عمان گرفت‏ گفت ألا اي فرات، چشمه‏ي آب حيات‏ کناره کي تاکنون کسي ز مهمان گرفت؟! ما ز عطش در تعب، تو مي‏روي خشک لب‏ مشک پر از آب کرد به کف سر و جان گرفت‏ تير به چشمش زدند سينه سپر ساخت او دست ز جسمش فتاد مشک به دندان گرفت‏ تير زدندش به مشک دست ز هستي کشيد ريخت چو آبش به خاک سر به گريبان گرفت‏ گفت که اي بينوا مي‏روي اندر کجا؟ چون ز تو در خيمه‏ها سکينه پيمان گرفت‏ ز ضرب تيغ و سنان گشت تنش غرقه خون‏ به خاک، از زين، مکان آن مه تابان گرفت‏ ناله‏ي ادرک أخا رسيد در خيمه‏ها غبار غم دامن شاه شهيدان گرفت‏ رخت به ميدان کشيد جامه‏ي طاقت دريد بر سر نعشش رسيد سرش به دامن گرفت‏ ديد تنش غرق خون ماه رخش لاله‏گون‏ خون ز دو چشم ترش به چشم گريان گرفت‏ گفت علمدار من، مونس و غمخوار من‏ کشتي عمر تو را ورطه‏ي طوفان گرفت؟! خيز که در خيمه‏ها سکينه با اشک و آه‏ کنون به کف دامن زينب نالان گرفت‏ زين غم عظمي شرر فتاد در بحر و بر سينه‏ي (خباز) را آتش سوزان گرفت‏ از فلک کجمدار، چشم توقع مدار چون دل اين بد شعار، کينه‏ي خوبان گرفت [1]

[1] شعر از حبيب‏الله خباز کاشاني.