اما با وصف اين که نيروهاي دشمن دايرهوار او را در ميان گرفته بودند، اصلا از
[ صفحه 217]
کثرت اعدا نينديشيد و حيدروار بر آن گرگان آدمخوار حمله برد. همي سر و دست ميپرانيد و گردان و يلان را به خاک هلاک ميغلتانيد، که ناگاه نوفل بن ازرق يزيد بن ورقاء جهني از پشت نخلي بتاخت و به معاونت حکيم بن طفيل سنبسي دست راست آن حضرت را از تن جدا کرد. قرةالعين علي مرتضي عليهماالسلام جلدي کرد و مشک را به دوش چپ افکند و تيغ را به دست چپ گرفت و دشمن را همي دفع نمود و ميزد و ميکشت و ميانداخت و اين شعر را ميخواند:
و الله ان قطعتم يميني
اني احامي أبدا عن ديني
و عن امام صادق اليقين
نجل النبي الطاهر الأمين
بني صدق جائنان بالدين
مصدقا بالواحد الأمين
چو دست راست جدا شد ز پيکر عباس
گريست عرش به حال برادر عباس
شکست پشت رسول از شکسته بازويش
خميد قد علي چون هلال ابرويش
جهان به ديدهي مظلوم کربلا شب شد
سپهر گفت اسيري نصيب زينب شد
حکيم بن طفيل ديگر باره از پشت نخله بيرون آمد و دست چپ آن زادهي شير خدا را از پايان ساعد قطع کرد. قمر بنيهاشم عليهالسلام مشک را به دندان گرفت و پياپي رکاب ميزد که شايد خود را به خيمهگاه امام حسين عليهالسلام برساند و اين اطفال خردسال را از زحمت تشنگي برهاند. در اين وقت نيز با نفس خود ميگفت:
يا نفس لا تخشي من الکفار
و أبشري برحمة الجبار
مع النبي سيدالمختار
مع جملة السادات و الأطهار
قد قطعوا ببغيهم يساري
فأصلهم يا رب حر النار
يعني: اي نفس، از هجوم و حملهي کفار ترس و واهمه به خود راه مده و شاد و خرسند باش به ملاقات رحمت خداوند جبار در جوار پيغمبر بزرگوار سيد ابرار احمد مختار. اين گروه اشرار دست چپ مرا بريدند؛ پس اي پروردگار من، ايشان را به آتش شرربار دوزخ درافکن!
پس ملعوني از آن کافران اشرار، عمودي آهنين بر فرق مبارک آن بزرگوار زد که به درجهي شهادت رسيد.
[ صفحه 218]
چون امام حسين عليهالسلام برادر رشيد و وفادار خود را کنار نهر فرات کشته و به خون آغشته ديد، اشک حسرت بر رخسار مبارک جاري ساخت.
گويي در آن لحظات جانسوز، زبان دلش مترنم به اين ابيات بود:
الا اي پيک معراج سعادت
هماي رفرف اوج سعادت
کنون کز دست من افتاده شمشير
ز هر سو بسته بر من راه تدبير
شتابي کن که وقت همت توست
گذشت از من، زمان خدمت توست
خلاصم کن از اين انبوه لشگر
رسانم از وفا نزد برادر
سکينه منتظر از بهر آب است
ز سوز تشنگي بيصبر و تاب است
تا زماني که مشک سالم بود، قمر بنيهاشم عليهالسلام با رکاب همي اسب را ميراند، بدان اميد که از انبوه لشگر بيرون آيد. تا آنکه ناگاه تيري بر مشک آمد و آب آن بر روي زمين ريخت، و پيکان ديگري بر سينهي مبارکش وارد شد؛ و نيز ملعوني از قبيلهي بنيدارم عمودي بر فرق قمر بنيهاشم عليهالسلام فرود آورد و آن حضرت از روي اسب بر روي زمين افتاد، در اينجا بود که نالهاش بلند شد: يا أخاه أدرک أخاک. امام حسين عليهالسلام چون شهاب ثاقب بر سر او حاضر شد و در آنجا، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام را در کنار فرات تشنه و در خون آغشته و هر دو دست قطع شده بديد. آن بدن پاره پاره را همي نظاره ميکرد و با آواز بلند ميگريست و ميفرمود: « الآن انکسر ظهري و قلت حيلتي و شمت بي عدوي ».
و بان الانکسار في جبينه
فانکدت الجبال من حنينه
کافل أهله و ساقي صبيته
و حامل اللواء بعالي همته
و کيف لا و هو جمال بهجته
و في محياه سرور مهجته
|