مردي به نام «عبدالله بن عقبهي غنوي» پاي به ميدان گذارد و مبارز طلبيد، حضرت اباالفضل به ميدان رفت و با او روبرو شد و پس از خواندن رجز و معرفي خود، به وي فرمود: اي مرد جنگي از مبارزه با من صرفنظر کن، زيرا تو که به ميدان آمدي نميدانستي با من روبرو خواهي شد... حال به جهت احساني که پدرم بر پدرت نموده ميدان را ترک نما برگرد! عبدالله بن عقبه قبول نکرد و خواستار جنگ شد. حضرت اسب را به حرکت آورد و شمشير را کشيد و عمدا به شمشير او اصابت داد و طوري وانمود کرد که ضربهاي هم به شست وي رسيده است، به حدي که صداي هلهلهي دشمن بلند شد، و مجددا فرمود: ميدان را ترک کن، به سبب آنکه پدرانمان با هم نمکي خوردهاند.
آن مردمي خواست ميدان را ترک کند، لکن چون در نزد سلحشوران خجل ميشد از اين کار دست باز داشت. لذا دفعهي دوم باز اسبها را به حرکت درآوردند و اباالفضل عليهالسلام شمشيري بر رکاب او زد که صدايش را همه شنيدند ولي عبدالله مجروح نشد. آخر الأمر عبدالله، که خود را در مقابل حضرت عباس عليهالسلام ناتوان ديد، با آنکه از
[ صفحه 170]
شجاعان عرب بود از ميدان گريخت و به لشگر بازگشت و حضرت عباس عليهالسلام نيز در عين حال ميتوانست او را تعقيب کند و از پشت او را بکشد، لکن نقشه را طوري چيد که او جان سالم بدر برد.
مبارز ديگري که نامش «صفوان بن ابطح» بود سوار بر اسب از لشگر عمر سعد خارج شد و به جنگ حضرت ابوالفضل عليهالسلام آمد. او که در سنگ اندازي و نيزه زني مهارت بسيار داشت، رجز خواند و همين که بنا به حمله شد او دست به خرجين خود برد و سنگ بزرگي را برآورده و حواله به صورت اباالفضل عليهالسلام کرد، حضرت خم شد و سنگ از بالاي سرش بر زمين افتاد. سپس شمشير را حوالهي دست صفوان نمود و در نتيجه دست او بريده و آويزان گرديد و از آن خون ميريخت. دوباره اسبها را به حرکت درآوردند. اين بار او با نيزهي محکمي که در دست داشت حمله کرد، و حضرت عباس عليهالسلام با شمشير نيزهي او را از کمر به نيم نمود. صفوان ديگر قدرت جنگيدن نداشت. از طرفي دست راست از کار افتاده و با دست چپ آن چاپکي را نداشت و از طرفي خون از بدنش ميرفت و ضعف او را گرفته بود. با اين حال مجددا آمادهي مبارزه شد. اباالفضل عليهالسلام فرمود: اي مرد شجاع به منزلت برگرد و جراح را خبر کن تا دستت را معالجه نمايد. اما او روي برگشت نداشت و اصرار ميورزيد مرا به قتل برسان! جوانمردي عباس اجازه نميداد کسي را که ديگر نميتوانست بجنگد بکشد، لذا او را رها کرد و به انبوه لشگر حملهور شد که در اين حمله به قولي 520 نفر را کشت. [1] .
|