ز سر گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را زباني بايدم کز سر بپيچيد چرخ اعظم را مرا روح القدس بايد که خوانم بر همه عالم‏ به هفتاد و دو اسم اعظم آن نام معظم را صبا ز آن طره بگشايد اگر يک موي، بنمايد معطر عرش اعظم را و ارکان دو عالم را چه مي‏جويند ديگر قدسيان با روي دلجويش‏ که در اثبات صانع کرد ثابت صنع محکم را [ صفحه 163] اباالفضل، آن شهنشه زاده، روز چارم شعبان‏ به سال بيست و شش فر داد شعبان المعظم را زهي روز چهارم از مه شعبان و خورشيدش‏ سوم هم، سال سه، بعد از حسين آن شاه افخم را زهي بابي که هفت اقليم و نه طارم در انگشتش‏ زهي بابي که حق گفت آفرين آن عنبرين دم را زهي مردانه گو فرزانه خود مرد آفرين نيرو که داد آن شير زن ضرغام دين و آنکه سه ضيغم را قدش شمشاد و کف فولاد و رخ گل، گيسويش سنبل‏ به تن پوشد ز تقوي جامه، ني ديبا و قاقم را به رشک اندر فکند ام‏البنين حوا و هم مريم‏ جهان کي چون ابوالفضلش گرفت اين کيف و آن کم را؟ ز دامان آفتابي از دل حيدر برون دادي‏ که عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را براهيما جبين، طالوتيا تن، موسيا بازو سکندر تاج و الياس باس و خضر مطعم را به صد تکبير و صد تهليل و صد تسبيح و صد تقديس‏ برم از جان و دل پيوسته آن نام مکرم را منظم مي‏نمايد خاطرم جمع پريشان را پريشان مي‏کند از شوق خود جمع منظم را قضا داده قلم در دست رايش ز اول و آخر به تقديمش مؤخر را و تاخيرش مقدم را شها کز فضل و علم وجود و قوت داده شد رونق‏ يد و بيضاي موسي را و هم ديهيم آدم را سليمان را اگر آصف خبر مي‏داد از نامش‏ زدي بر خاتمش نقش و همي بوسيد خاتم را هزار آصف، غلام آسا، به درگاهش کمر بندند هزار اسکندر و الياس و خضرش تشنه آن يم را ز وصف تربت پاکش که فضلش حق به موسي گفت‏ ز پا افکند نعلين و ز دست انداخت ارقم را ز رويش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند دمن روي صنمبر را، چمن بوي سپرغم را اگر لعل لبش روحي دمد در انفس و افاق‏ ز چرخ چارمين حاضر کند عيسي بن مريم را رخش جنت، قدش طوبي، لبش کوثر، دمش عنبر به روي شيعيان بندد به يک فرمان جهنم را گلي از جامه‏اش جبريل زد بر آتش نمرود کز آن پوشيد ابراهيم ديباي مقلم را ولايش کشتي نوح و لوايش لنگر جودي‏ هوايش از تنور افکندن مهر مختم را اگر يونس به تسبيح ثنايش ذکر حق مي‏گفت‏ نمودي جنت المأواي نور آن بحر مظلم را اگر يک بار مي‏خواندش به جاي جامه‏ي يقطين‏ به بر از عبقري مي‏کرد صد ديباج معلم را و گر يوشع به ردالشمس يک شق‏القمر بنمود کفش شمس و قمر بخشد چو شه دينار و درهم را ز حکمتهاي ذاتش حکمتي تقدير لقمان شد که گر مي‏ديدش از نعلش گرفتي خاک مقدم را بصيرت اينچنين بايد که رسطاليس و افلاطون‏ گرش بينند، بندند از ادب عين و يد و فم را حجاز و نجد و صنعا و يمن، مصر و عراق و شام‏ همه دل مي‏دهند ار وا کند لعل ملشم را [ صفحه 164] مقامش جعفر طيار اگر مي‏ديد مي‏باليد که صد فخر است او را مام و اخ، جد و أب و عم را مسلم عبد صالح وقت تسليمش لقب آمد صلاح او را مسلم بايد ار جويي مسلم را علوم انبيا و مرسلين در ذات وي مدغم‏ مضاعف ظل ممدودش کند هر علم مدغم را چنان او انبيا را اقتدا کرده به هر سنت‏ که گر خواهي تو آدم را، در او بين، يا که خاتم را حکم در اين بود محکم امام واجب التعظيم‏ بخوان بر مدعي آن شاهد عدل محکم را زمردوش، خط وحدت زده بر حقه‏ي ياقوت‏ گرفته خال موروثي ز هاشم بر خطش چم را نهد کوثر، به ذوق لعل او، صد جام ياقوتين‏ دهد طوبي، به شوق خط وي، هر برگ خرم را گر انگيزد به ميدان مصطفي آسا و حيدر وش‏ محجل پاي آهو پوي اشهب موي ادهم را زمين يم، يم زمين گردد ز تيغ آتش افشانش‏ ز بس ريزد چو برگ آدم روان سازد چو يم دم را ز هم سوزد به يک برق حسامش درع و مغفر را به هم دوزد ز يک خرق سهامش هام و معصم را به خيبر، يا به خندق، همچو حيدر گر قدم مي‏زد فکندي عمرو و مرحب را و کندي حصن اقوم را وگر در جنگ بدرش يا حنينش يا احد مي‏شد عيان بر مشرکين، مي‏کرد اسلام مجسم را ولي حق کنز مخفي کردش اندر لوح محفوظش‏ که تا دستش کند حل از قضا تقدير مبرم را قضاي مبرمي گر يا آن پشت فلک خم شد که يک دم راست يا ساکن ندارد منکب خم را بلايي کانبيا جز لا نگفتندي به تسليمش‏ وگر کروبيان آرند هم خيل مسوم را؛ بلاي کربلا، کز آدم و موسي و ابراهيم‏ ربوده حله و تاج و عصا و لوح و ميسم را سليمان را بساط آنجا سه نوبت سرنگون گرديد خليل الله جبين بشکست و هم ظفر مقلم را خدايي کز لو و ليت و لعل تنزيه او واجب‏ تمنا کرد کآدم بيند آن روز پر از غم را که تا بيند شهنشاهي سرا تا پا صفات الله‏ ببيند از عطش بر استخوانش جلد درهم را چنان حق، الظليمه! الظليمه! گفت اندر طور که گويي ديد موسي ذوالجناح آدمي دم را علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دريا گشت‏ کليم آسا ولي تنها سواران اسب و ادهم را دلي دريا، رخي غرا، سري شيدا، يدي بيضا زره بترا، سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا به کوثر چون علي گيرد لواء الحمد اخضر را لوايش بسته ز اينجا با لواء الحمد پرچم را به دوشش مشک، اما جمع چون زلف پريشانش‏ به دستش جام نور، اما نديده چون لبش نم را به دست خضر اگر مشکش رسيدي لعل احمر شد و گر جامش به اسکندر رسيدي زد نه سرجم را جبين حامي به عکس قدسيان بايد مرصع شد به مشکش بسته با گيسو روا حوا و مريم را [ صفحه 165] براق انگيخت چون طه، زمين را بيخت چون حيدر چه يم، خون ريخت چون موسي که او را آيت دم را فرات اندر نگين بگرفت و کف بر آب زد يعني‏ که خاکم بر دهان گر من چشم آب محرم را سکينه از عطش گريان، علي چون ماهي‏يي بريان‏ شوم خود آب گر بينم دوباره آن مجسم را دما دم گر دهندم زير تيغ آتشين، کوثر نخواهم - بي‏حسين - آن آب و آن جام دمادم را فغان ز آن دم حکيم بن طفليش در کمين آمد که با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را يد الله را کمين، قطع يسار و هم يمين بنمود عجب دارم که رو به چون ز دست انداخت ضيغم را؟! دو دست حضرت عباس را آخر جدا کردند خدا، خاکم به سر، چون دارم اندر دل چنين هم را زمين و آسمان و عرش و کرسي از قرار افتاد چه تير کين نشان زد قلب و عين الله اکرم را برآورده تنش از تير پرها، جبرئيل آسا به جاي آب، نيش تير دادش شربت سم را بلي پشت حسين از مرگ عباس علي خم شد شهنشه ديد آخر همچو شب آن روز ماتم را اباالفضل اي شه خوبان بود (صالح) [1] غلام تو شه خوبان کجا فاسد کند قلب متيم را مرا در عالم افتاده بسي در کار مشکلها بجز تو چون کنم حل مشکلي با شرح مبهم را؟ به مدحت گر کنم گر صرف معربها و معجمها تو داده زيب معرب را، تو زيبا کرده معجم را به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آيد ز سر گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را

[1] اين قصيده‏ي غرا، اثر طبع وقاد مرحوم آيت‏الله آقاي شيخ محمد صالح حايري مازندراني، مقيم سمنان، مي‏باشد.