دل شوريده نه از شور شراب آمده است‏ دين و دل ساقي شيرين سخنم برده ز دست‏ ساغر ابروي پيوسته‏ي او محوم کرد هر که را نيستي افزود به هستي پيوست‏ سرو بالاي بلندش چه خرامان مي‏رفت‏ نه صنوبر که در عالم به نظر آمده پست‏ قامت معتدلش را نتوان طوبي خواند چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست‏ لاله‏ي روي وي از گلشن توحيد دميد سنبل روي وي از روضه‏ي تجريد برست‏ شاه خوان صفا ماه بني‏هاشم اوست‏ شد در او صورت و معني به حقيقت پيوست‏ ساقي باده‏ي توحيد و معارف عباس‏ شاهد بزم ازل شمع شبستان ألست‏ در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت‏ نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه که هست! رفت در آب روان ساقي و لب تر ننمود جان به قربان وفاداري آن باده پرست‏ صدف گوهر مکنون هدف پيکان شد آه از آن سينه و فرياد از آن ناوک و شست‏ سرش از پاي بيفتاد و دو دستش ز بدن‏ کمر پشت و پناه همه عالم بشکست‏ شد نگون بيرق و، شيرازه‏ي لشگر بدريد شاه دين را پس او رشته‏ي اميد گسست‏ نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق‏ که دل «عقل نخست» از غم او نيز بخست‏ حيف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست‏ يوسف مصر وفا غرقه بخون؟! وا اسفا! دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست [1] . از ديوان کمپاني

[1] از آيةالله شيخ محمد حسين غروي اصفهاني (کمپاني).