مرحوم آية الله آقانجفي قوچاني در «سياحت شرق» چنين مينويسد:
به قدر هزار قدمي که رفتم، آفتاب از جلو روي و گرم، رملها نيز داغ که کف پاها ميسوزد، تشنگي بر من غلبه نمود. خود را به جوقهي زواري رساندم، که آب داريد؟ گفتند: نه. از آنها گذشته و دويده به دستهي ديگر، خود را رساندم. آنها هم آب نداشتند. به قدر نيم فرسخ دويدم و به چند دستهي زوار خود را رسانيدم؛ آب نداشتند. چون منزل نزديک، و سواره هم ميرفتند، آب لازم نداشتند. بعد از آن، مأيوس [شده] و از يک طرف راه دويدن گرفتم و هر چه رطوبت در بدن بود تمام به عرق و حرکت عنيف و گرمي آفتاب خشکيد، و به شدت تشنه بودم.
حالا برق گنبد و سياهي باغات کربلا در منظرهي من پيداست. من به فکر صحراي کربلا افتاده، حالا تنهايي سيدالشهداء عليهالسلام و آن لشگر عظيم که دور او را گرفته بودند، نظير اين گنبد براق ميان سياهي باغات، با تشنگي زيادي که داشت نهايت مثل من در عالم خيال نزديک به حس صورت گرفت مرا گريهي شديد رخ داد. محض آنکه صداي گريهي مرا زوار نشنود دويست قدمي از راه زوار دور شدم و مثل آهويي در اين بيابان دويدن گرفتم و صدا به گريه بلند و اشک مثل باران به صورت ريش و زمين ريزان بود.
گاهي صداي «هل من ناصر» آن حضرت را به گوش خيال ميشنيدم و من هم صدا به لبيک با گريه بلند ميداشتم و بر دويدن به شدت ميافزودم، به حدي که از خود بالکليه فراموش نمودم و ديدم لشگر هجوم به خيمههاي حسيني [کرده] شعلهي آتش و دود از خيمهها بلند گرديد. چشمها به سياهي کربلا دوختم و حالات رنگارنگ آن صحراي غمانگيز بر من عبور ميداد. به خدا قسم که نميفهميدم پاها در اين دويدن بياختيار به گودال ميافتد و يا بروي خارها قرار ميگيرد؟ يکدفعه از ميان خيمهها مثل زنها و اطفال بيرون دويده به صحراي جنوبي خيمهها که رو به طرف نجف است پراکنده شدند.
بعضيها چادر به پا پيچيده به زمين ميخوردند. من هم سر از پا نشناخته تا مگر برسم و خود را فدا کنم، که ريشهي علفي به پنجهي پابند شده به آن تندي که ميدويدم محکم خوردم به زمين. برخاستم با آنکه پنجهي پا مجروح شده بود، ملتفت نشده شش دانگ
[ صفحه 155]
حواس متوجه آن صحراي هولناک بود و از گريه و ناله و دويدن نايستادم در اين دو فرسخ و نيم مسافت تا آنکه در کوچهي کربلا واقع شدم و چشمم به در و ديوار و عمارات کربلا افتاد. آن وقت به خود آمده از خجالت و حياي از مردم اشکهاي خود را پاک نمودم و از دويدن ايستادم و کفشهاي بيپاشنه را به پا کردم و خاچيه را به دوش انداختم.
از حوضخانهي صحن سيدالشهداء امام حسين عليهالسلام وضو گرفته داخل حرم شدم و يک ساعتي زيارت نمودم. بيرون شدم رفتم به زيارت ابوالفضل العباس عليهالسلام، و از آنجا بيرون شدم، ثانيا آمدم به صحن سيدالشهداء عليهالسلام. همان طور به گوشه اي سرپا ايستاده بودم که بعضي از رفقا را ملاقات نمايم و ساعت دو به غروب بود و در آن بين صداي ساعتي که در سر در صحن سيدالشهدا امام حسين عليهالسلام بود - و از نمرهي ساعت کوچک صحن نو مشهد مقدس بود - بلند شد. وقتي که خوب گوش به صداي زير او نمودم تا ده مرتبهاش تمام شد، ديدم به طور فصيح ميگويد: هل من ناصر... هل من ناصر...
هل من ناصر... تا ده مرتبه تمام شد. لرز و لرزه در بدن ما حادث شده گوش را تيز نموده که از کجا جوابي ميرسد....؟ و چشمها پر اشک شد که جوابدهي پيدا نشد، که يک مرتبه، از صحن حضرت اباالفضل عليهالسلام صداي ساعت بزرگ او به صورت بم و کلفت بلند گرديد لبيک... لبيک... لبيک... تا ده مرتبه؛ او هم تمام شد. اشکهاي خود را پاک کرده گفتم: هاي بگردم وفاداريت را، باز تويي که جواب دادي! خوشحال شدم که هنوز ناصر هست و از خوشحالي باز اشکهايم بيرون شد به يک مرتبه به فکر تشنگي بين راه افتادم و همان طور در عالم خيال با خود آمدم، آمدم، آمدم، تا وضو گرفتم و به حرمين زيارت نموده برگشته تا به همين نقطه که ايستادهام، ديدم در هيچ نقطه آب نخوردهام، تشنه هم نيستم؛ حالا اين از راه طبيعي به چه [نحو] ممکن است و من از کدام آب سير شدهام [معلوم نيست] [1] .
مؤلف کتاب گويد:
قربان وفايت بروم اي فرزند رشيد با وفاي علي بن ابيطالب عليهماالسلام که خدا مقامت را به علت خضوع در برابر امام زمان خويش، آنچنان بلند قرار داده است که از آن بلندتر ديگر تصور نميشود.
[ صفحه 156]
|