امشب به کاخ مرتضي ماهي پديدار آمده‏ ماهي که پيش نور وي خورشيد و مه تار آمده‏ ماهي که بر حسن رخش صدها خريدار آمده‏ اي طالب ديدار مه هنگام ديدار آمده‏ افلاکيانش سر به سر حيران رخسار آمده‏ کو نور بخش عالم و، هم نور الأنوار آمده‏ [ صفحه 139] لطف خداوندي به ما همواره و دائم بود خاصه که روز مولد ماه ماه بني‏هاشم بود بر ياري دين نبي حق خواست ياور پرورد وز بهر صفين و جمل فرخنده افسر پرورد يا بهر جنگ نهروان يکتا غضنفر پرورد يا آنکه بهر کربلا سردار لشگر پرورد بهر حسين ام‏البنين نيکو برادر پرورد بايد چنان فرزند را اين گونه مادر پرورد زينرو فروغ طلعتش تابيد بر خلق جهان‏ وز نوگل رخسار وي، گشتي جهان رشگ جنان‏ چون آفتاب حيدري تابيد بر ام‏البنين‏ آن سان که از نيسان شدي اندر صدف در ثمين‏ ماه بني‏هاشم عيان گرديد از آن مه جبين‏ تا آنکه گردد حامي دين خداوند مبين‏ بهر حسين بن علي حق پرورد يار و معين‏ چونان که بودي مرتضي بر مصطفي يار و قرين‏ بر گو به ماه آسمان بنا رخ خود را نهان‏ زيرا که گشته در جهان ماه بني‏هاشم عيان‏ از دامن ام‏البنين ماهي سرد آورده برون‏ ني‏ني، که از خورشيد و مه والاتر آورده برون‏ ايزد ز کان مکرمت خوش گوهر آورده برون‏ وز آستين مرتضي دستي برآورده برون‏ گوئي ز صلب حيدري حق حيدر آورده برون‏ بهر صفوف مشرکين او صفدر آورده برون‏ بر گو به بوسفيانيان مير و علمدار آمده‏ بر ياري دين خدا يکتا مددکار آمده‏ نور جبينش طعنه بر خورشيد گردون‏فر زند خال رخ زيباي وي بر عالمي آذر زند هم نرگس شهلاي او آتش به خشک و تر زند هم بر دل خصمان خود مژگان وي خنجر زند قدش چو طوباي جنان، لبخند بر کوثر زند باب‏الحوائج درگهش، خوش آن که بر آن در زند دست يداللهي وي حلال مشکلهاستي‏ تحت لواي حضرتش دنيا و مافيهاستي‏ چون مرتضي قنداقه‏ي عباس را در برگرفت‏ گفتا فلک: بر دست خود، مهري مه انور گرفت! يا از گلستان شرف وي لاله‏ي احمر گرفت‏ چونان که گفتي مصطفي بر دست خود حيدر گرفت‏ بوسه به دستانش زد و از ديدگان گوهر گرفت‏ زان ماجرا غم بر دل و بر جان آن مادر گرفت‏ [ صفحه 140] گفتا مگر عيبي بود در اين دو دست نازنين؟! شه گفت ني در کربلا گردد جدا از ظلم و کين! آري که خود اين دستها بايد علمداري کند در راه سبط مصطفي از جان وفاداري کند بهر رواج دين حق دفع ستمکاري کند از قتل قوم مشرکين سيلاب خون جاري کند بر حفظ ناموس خدا نيکو فداکاري کند تا از حريم شاه دين آن‏سان نگهداري کند آن دم فداکاري وي مقبول و مستحسن شود کو همچو جعفر، عم خود، دستش جدا از تن شود آه از دمي کو شد جدا دستش کنار علقمه‏ واندر ميان مشرکين افتاد شور و همهمه‏ بنهاد بر زانوي خود رأسش عزيز فاطمه‏ آن پور زهرا کو بدي عرش خدا را قائمه‏ با ديده‏ي گريان بيان مي‏کرد شه اين زمزمه‏ کامشب بخوابد دشمنت، بي ترس و بيم و واهمه‏ ليکن به چشم خواهرت ره نيست ديگر خواب را و از ماتم خود سوختي دل (آهي) بي‏تاب را