آقاي حاج مهدي اشعري قمي نقل مي‏کنند: يک شب سرد برفي در فصل زمستان از شهرکرد اصفهان به طرف قم حرکت کرديم. حدود 2 ساعت بعد از نصف شب، در ماشين پيکان بار و به همراه اثاثيه‏ي يک خانواده و صاحب آن اثاثيه، ما بين بروجرد و قم حرکت مي‏کرديم. هوا يخبندان بود و برف زيادي در جاده و اطراف آن بر زمين نشسته بود، به طوري که در بعضي جاها اطراف جاده را تقريبا يک متر و نيم برف احاطه کرده بود. از بس که جاده خطرناک بود، کنترل ماشين از دست بنده خارج شد و اتومبيل در يک جاي خيلي بدي فرو رفت. مرد خانواده‏اش از [ صفحه 87] ماشين پايين آمد و چند لحظه بعد دوباره سوار شد و با تب و لرزان، حيران و بهت‏زده، مرتبا مي‏گفت: ديدي چه بلايي به سر ما آمد؟ آن وقتها در جاده‏ي مزبور، ماشين خيلي کم رفت و آمد مي‏کرد. گفتم: آقاي مسافر، بيا بالا ناگزير دست توسل به دامان حضرت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام زدم عرض کردم: آقا جان، يهوديها مي‏آيند در خانه‏ات، نااميدشان بر نمي‏گرداني، من که نوکر برادر شما هستم! طولي نکشيد که ديدم يک آقايي با کلاهخود و زره و چکمه روي برفها ايستاده است. فرمود: ماشين را بگذار دنده عقب! وقتي دستور آن آقا را اجرا کرده، ماشين را دنده عقب گذاشته مقداري عقب آمدم، تمام نگرانيها برطرف شد و يک دفعه ديدم روي جاده صاف ايستاده‏ام. بعد به من فرمود: حرکت کن! من هم حرکت کردم. يک دفعه هر چه نگاه کردم کسي را نديدم.