مؤلف حياة العباس ميگويد:
مادر و دختري زائر کربلا به قصد نجف سوار ماشين سواري ميشوند راننده نگاهي به دختر کرده و بدون اينکه مسافر ديگر بگيرد حرکت ميکند مادر دختر ميگويد او خيال سوئي درباره ما دارد، راننده به
[ صفحه 66]
کاروانسرا شور که ميرسد از راه شاهي خارج شده و به داخل صحرا ميرود.
مادر دختر ميگويد: ديدي گفتم خيال سو دارد و ما را به بيراهه ميبرد، راننده سر را بيرون ميکند ميبيند بيابان از خط خيلي دور است پياده ميشود و ميگويد: اگر سر و صدا کنيد، کشتن هم در کار است، مادر و دختر هر چه التماس ميکنند او قبول نميکند. مادر بيچاره به دختر جوان ميگويد، تو در ماشين باش و خود بيرون آمده و سر را بلند ميکند و بيچارهوار و مضطر ميگويد: «اي اباالفضل تو ما را ميبيني و ما تو را نميبينيم» فورا يک نفر پيدا شده و اشارهاي به آن راننده ميکند راننده بلند ميشود و به زمين ميخورد شکمش پاره ميشود و سپس به پيرزن ميگويد: سوار شو پيرزن سوار ميشود و او خود به جاي راننده ماشين را به نجف ميآورد بعداً در حرم زنها از ماشين بي راننده و قضايا صحبت ميکنند دختر ميگويد: شايد همان ماشين ماست. اجمالاً کلفت کليددار که در حرم بوده قضايا را براي کليددار نقل ميکند و او هم به مقامات دولتي ميرساند بعداً چند تن از مقامات دولتي همراه مادر و دختر و کليددار به آنجا ميروند و جنازه راننده را متعفن و از هم پاشيده ميبيند.
[ صفحه 67]
|