حجة الاسلام و المسلمين آقاي سيد فخر الدين عمادي از حوزه علميه قم مرقوم داشتهاند:
اين جانب زماني که ضريح حضرت اباالفضل عليهالسلام را در اصفهان ميساختند و مردم هر کدام به نوبه خود کمک ميکردند شنيدم: يک حاجي از اهل تهران با همسرش، به عنوان کمک به ضريح آن حضرت ماشين سواري دربستي را کرايه ميکنند که به اصفهان بروند. در بين راه راننده ماشين از توي آينه چشمش تصادفا به جواهرات گردن زن حاجي، که بسيار گرانبها بوده ميافتد. از حاجي ميپرسد: شما براي چه به اصفهان ميرويد؟ ميگويد: قصد ما دو نفر، کمک کردن به ضريح حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام ميباشد و به اين منظور به اصفهان ميرويم.
راننده ميفهمد که حاجي و زن او، هم پول فراواني به همراه دارند و هم جواهرات گرانبهائي به دست و گردن زن آويخته است با خود ميگويد چه خوب است که در بين راه اينها را از بين ببرم و هر چه دارند بردارم و از اين رانندگي خلاص بشوم! از دليجان که رد ميشود در ميان بيابان، به عنوان اينکه ماشين نقص فني پيدا کرده، ماشين را نگه ميدارد و زن و مرد را از ماشين پياده ميکند و سپس يقهي حاجي را
[ صفحه 57]
گرفته از جاده کنار ميکشد تا خفهاش بکند، زنش که ماجرا را ميبيند، اظهار ميکند: تو ما را نکش، هر چه بخواهي به تو ميدهيم ولي آن خبيث هر چه داشتهاند از آنها ميگيرد و خود آنها را نيز در چاهي که در صد قدمي جاده بود مياندازد، که شايد تا صبح بميرند. سپس حرکت ميکند و وارد اصفهان ميشود و به خانه ميرود. در اثر خستگي ميخواهد بخوابد ولي خوابش نميبرد و با خود ميگويد امکان دارد که آنها در ميان چاه نميرند و کسي آنها را نجات بدهد و در نتيجه من گرفتار شوم. خوبست برگردم اگر زنده هستند آنها را بکشم و اگر مردهاند خيالم راحت باشد.
نزديکيهاي صبح به طرف تهران حرکت ميکند و ضمنا چند تا مسافر هم سوار ميکند چون به همان مکان ميرسد ماشين را نگاه ميدارد و به مسافرين ميگويد: اينجا باشيد چند دقيقه ديگر من ميآيم و حرکت ميکنم، مقداري کار دارم و الان بر ميگردم، زماني که به نزديک چاه ميرسد ميبيند نالهي آنها بلند است که ميگويند: مردم، به داد ما برسيد، مردم مرديم، و ناله ميزنند، راننده ميگويد: شما که هستيد؟ ميگويند ما را راننده لخت کرده و به چاه انداخته و خودش رفته است تا بميريم، اي مسلمان، ما را نجات بده که ما براي کمک به ضريح حضرت اباالفضل عليهالسلام به اصفهان ميرفتيم راننده ميگويد: الان شما را خلاص ميکنم! اين را گفته و ميرود سنگي را که در نزديک
[ صفحه 58]
چاه بود بلند بکند و به چاه بيندازد و آنها را بکشد، که يک دفعه ماري از زير سنگ بيرون ميآيد و نيش خود را فورا در بدن وي فرو ميکند!
راننده فرياد ميکشد و از اثر صداي او، مسافرين که منتظر راننده بودند، به دنبال صدا حرکت ميکنند و ميبينند راننده افتاده و فرياد ميزند و ميگويد: مردم، مار مرا کشت! در اين حين، از طرفي ديگر نيز صدايي ميشنوند وقتي که به دنبال آن صدا ميروند ميفهمند صداي دوم از ميان چاه ميباشد، ريسماني تهيه کرده و حاجي و زنش را از ميان چاه بيرون ميآورند و از آنها ميپرسند چه شده است؟ حاجي جريان مسافرتش را بيان ميکند و ميگويد چقدر به راننده التماس کرديم که ما را به حضرت اباالفضل عليهالسلام ببخش، قبول نکرد و ما را به چاه انداخت.
مسافرين ميگويند: راننده را ميشناسي؟ ميگويد آري! و چون به نزد راننده ميآيند حاجي و زنش ميگويد: آن راننده همين شخص است در همين حال راننده از اثر سم مار ميميرد و چون لباس وي را ميگردند ميبينند هنوز پول و جواهرات زن حاجي در جيب او بوده و جايي پنهان نکرده است!
[ صفحه 59]
|