مارد بن صديف ثعلبي از قهرمانان مشهور و بينظير سپاه دشمن بود وقتي که حضرت عباس عليهالسلام را مشاهده کرد که چون شيري در ميان روبهان افتاده و آنها را مثل مور و ملخ درهم ميريزد و باکي از مرگ ندارد، و رجز ميخواند و نعره ميزند:
اني انا العباس صعب باللقاء
نفسي لنفسي الطاهر السبط وقا
يعني منم عباس که برخورد کوبنده و سخت با دشمن دارم، جانم سپر بلا و فداي خان پاک حسين سبط پيامبر صلي الله عليه و آله باد.
مارد بسيار احساساتي شد، لباسش را پاره کرد و به صورت خود سيلي زد، و فرياد برآورد:
ويلکم لو کان کل منکم ملاکفه ترابا و لطمه به لطمستموه...
واي بر شما، اگر هر يک از شما مشت خاکي بر عباس ميريختيد قطعا او را زير خاک ميپوشانديد و به زندگي او خاتمه ميداديد ولي لاف و گزاف ميزنيد و کارتان به رسوايي کشيده شده است اي گروه مردان! هر کس از شما دست به بيعت يزيد داده، امروز دست از جنگ بکشد و تنها مرا عهدهدار جنگ کند،
[ صفحه 32]
فانا لهذا الغلام الذي قد افني الابطال
يعني: من از عهدهي جنگ با اين جوان که قهرمانان را سر به نيست کرد بر ميآيم، نخست او را و سپس برادرش حسين عليهالسلام و يارانش را ميکشم. شمر بن ذوالجوشن فرياد زد: «اي مارد، اکنون که چنين تصميم داري، بيا نزد عمر سعد (امير لشگر) برويم، تا در نزد او اين کار را عهدهدار گردي، وقتي که از عهدهي آن بر آمدي، عظمت و شجاعت تو را براي يزيد در ضمن نامهاي مينويسيم.»
مارد گفت: «آيا به من طعنه ميزني و مرا سرزنش ميکني، با اينکه هيچ خير و شجاعتي در وجود شما نيست؟»
شمر گفت: «اکنون اين کار را به تو واگذاريم و مينگريم که در بازو چه داري؟»
آنگاه شمر به لشکرش اشاره کرد که کنار بايستند، و کار اين جوان (عباس) را بر عهدهي مارد بگذارند، تا تماشا کنيم چه خواهد کرد.
لشکر به کنار رفت و به تماشا پرداخت.
مارد بن صديف در حالي که دو زره که داراي حلقههاي تنگ بود پوشيده بود، و کلاهخود بر سرش نهاده، و نيزهي بلندي به دست گرفت و بر اسب اشقر سوار گرديد و خود را براي نبرد با حضرت عباس عليهالسلام آماده ساخت، به ميدان تاخت و نعره کشيد و خطاب به عباس چنين گفت: اي جوان بر جان خود رحم کن و شمشيرت را در نيام بگذار و
[ صفحه 33]
تسليم شو، تا از اين معرکه جان به سلامت بيرون بري،
السلامة اولي لک من الندامة
سلامتي براي تو برتر از پشيماني ضربت خوردن و مردن است کساني که امروز با تو جنگيدند، به تو نرمش نشان دادند، ولي من مردي سنگدل و بي رحم ميباشم اما چون ديدم چهره زيبا و نمکين داري و جوان هستي دلم نسبت به تو نرم شد بنابراين از اين راه که آمدهاي برگرد و خود را در سراشيبي هلاک و خطر نينداز، اينک تو را نصيحت کردم، اگر چه با کسي چنين ننمودم.
معني رجز مارد چنين است: «من تو را نصيحت ميکنم اگر آن را بپذيري، براي اينکه از تيزي شمشير براي من در امان بماني، من وقتي که تو را جوان يافتم دلم نسبت به تو نرم شد و گويا مثل من نبايد با تو جوان، هماورد گردد، تسليم شو، و اطاعت (از يزيد) کن، تا زندگي خوش داشته باشي، و گرنه در عذاب سخت شمشير من خواهي افتاد»
وقتي که حضرت ابوالفضل عليهالسلام گزافه گوييهاي مارد را شنيد چون شير ژيان غريد و فرياد زد: «اي دشمن خدا تو را مينگرم که زبان چرب و نرم و فريبا داري، ولي اين محبت (بي محتواي) تو همانند ريختن بذر در شوره زار است، و من فريب تو را نميخورم، اينکه آرزو کردي من دست در دست تو نهم و اطاعت تو و يزيد کنم، محال و
[ صفحه 34]
خيالي باطل است. و من اي دشمن خدا و رسولش با قهرمانان جنگيدهام و در درگيريهاي شديد و نبرد با يکه سواران مقاومت نمودهام و توکل به خدا دارم و از او استعانت ميجويم و اما آنچه در مورد زيبائي چهره و جواني من گفتي اين امور به من زيان نميرساند مرا حقير مشمار که حسب و نسبم مرا کامل نموده و در شجاعت و دلاوري از شير برتري دارم.
کسي که چنين است، از مبارزه با هر کس که باشد باکي ندارد ولي تو اي دشمن خدا و رسولش از ارزشهاي والا تهي هستي واي بر تو آيا من پيوند با رسول خدا ندارم؟ و شاخهاي متصل به درخت شکوهمند نسب آن حضرت نيستم؟ و هديهاي از گوهر وجود او نميباشم کسي که از اين درخت باشد تسليم ظلم نميشود و زير پرچم شما در نميآيد، زيرا من فرزند علي عليهالسلام هستم که از نبردها و خطرات شديد، باکي نداشت، و از بسياري دشمن نميهراسيد، من همچون برگي از درخت وجود او هستم، و ميداني که استواري شاخههاي درخت بستگي به تنه و ريشهي آن دارد چه بسيار نوجواني که در پيشگاه خدا از پيران، محبوبتر است، و ما از کساني هستيم که در مورد زندگي اين دنياي ناپايدار، افسوس نميخوريم و از مرگ و از دست رفتن دنيا، بي تابي نمينماييم، زيرا من ميدانم بهشت بهتر از زندگي اين دنيا است بنابراين چگونه از دينم باز گردم و قيد اطاعت تو را برگردن نهم؟
[ صفحه 35]
وقتي مارد بن صديف اين گفتار در بار و گهربار را از حضرت عباس عليهالسلام شنيد به شدت به طرف عباس حمله کرد و مانند عقاب درهم شکننده جهيده و نيزه بلند خود را به سوي حضرت ابوالفضل حواله کرد و چنين پنداشت که کشتن عباس آسان است و کشتن او نياز به دغدغه و تأمل ندارد.
حضرت عباس عليهالسلام در جاي خود با کمال وقار همچون کوه استوار ايستاد و بي درنگ نيزه مارد را گرفت و آنچنان پيچيد و کشيد که نزديک بود مارد به زمين بيفتد وقتي مارد چنين ديد براي آنکه به زمين نيفتد نيزه را رها نمود و شرمسار شد و ابوالفضل نيزه را به طرف آسمان بلند کرد و با صداي بلند فرياد زد: اي مارد اميدوارم که با نيزه خودت کشته شوي، سپس عباس نيزه را آنچنان به قسمت پشت اسب مارد فشار داد که اسب مضطرب شد و دو دست خود را بلند کرد و مارد را بر زمين انداخت او نتوانست پياده با عباس جنگ کند صفوف دشمن متزلزل شد و شجاعان سپاه عمر بن سعد نگران و پريشان و هراسان شدند و فريادشان بلند شد شمر بن ذي الجوشن صدا زد «اي مارد غم مخور که تو را ياري خواهيم کرد.»
آنگاه خطاب به لشکرش فرياد زد: «اي لشکر! مارد را دريابيد و گرنه هم اکنون کشته خواهد شد.»
در اين هنگام غلام سياهي از دشمنان به نام «صارقه» اسبي را که
[ صفحه 36]
«طاويه» نام داشت آماده کرد و براي مارد آورد، عباس عليهالسلام به آن غلام حمله کرد و آنچنان نيزه به سينهي او زد که او به خاک هلاکت افتاد و جان سپرد.
حضرت ابوالفضل عليهالسلام بي درنگ بر آن اسب (طاويه) سوار شد، و اسب خود را به سوي خيام امام حسين عليهالسلام روانه نمود.
مارد وقتي که عباس عليهالسلام را سوار بر طاويه ديد، لرزه بر اندامش افتاد رنگش پريد، و قلبش پر درد شد، يقين کرد که اکنون کشته ميشود، فرياد استمداد از لشکر نمود و صدا زد: «اي لشکر! مگر شرم نداريد که همچنان ايستادهايد و تماشا ميکنيد؟»
شمر با گروهي از شجاعان لشکر دشمن، شمشير از نيام بيرون کشيدند و به سوي ميدان آمدند، در اين هنگام مارد به حضرت ابوالفضل عليهالسلام گفت: «اي جوان با من مدارا کن، تا سپاسگزار تو باشم».
عباس عليهالسلام فرمود: «واي بر تو! آيا ميخواهي مرا فريب دهي». به مارد حمله کرد و آنچنان شمشير بر دست او زد که دست او قطع شد، سپس نيزهاش را بر سينه مارد نهاد و آنچنان فشار داد که گوش تا گوش او بريده شد... و به اين ترتيب مارد به نيزهي خويش، به دست قمر منير بنيهاشم عليهالسلام به هلاکت رسيد.
[ صفحه 37]
|