مرحوم شيخ محمود عراقي - در کتاب دارالسلام بخش ششم - از عبدالله اهوازي و او از پدرش نقل ميکند:
يکي از روزها که در بازار ميگذشتم، مردي را ديدم که خلقت او تغيير کرده، زبانش خشکيده و قيافه و چهرهاي زشت و بدنما دارد و چنان مينمايد که تازه از جهنم بيرون شده، وي عصايي به دست داشت و در بازار ميگذشت و گدايي ميکرد.
وقتي او را با آن وضع و هيئت ديدم، بدنم به لرزه آمد. نزديک او شدم، بوي بسيار بد و ناراحت کنندهاي مانند بوي قير سوخته ميداد، از او پرسيدم تو اهل کجا و از چه قبيلهاي هستي؟
او به سؤال من اعتنايي نکرد و جواب نداد.
گفتم: تو را به خدا قسم ميدهم، خودت را معرفي کن.
گفت: اي برادر چه کار داري، تو را چه به اين پرسشها.
گفتم: دوست ميدارم شرح حال و قضيهي تو را بدانم.
گفت: من با يک شرط خود را معرفي ميکنم و شرح ماوقع را براي تو ميگويم.
گفتم: آن شرط چيست؟
گفت: آن شرط اين است که غذايي به من بدهي و مرا سير نمايي؛ زيرا گرسنگي بر من غلبه کرده و توانايي حرف زدن ندارم.
او را براي صرف غذا به خانه بردم و قبل از آماده غذا مجددا سؤال خود
[ صفحه 39]
را تکرار کردم که چرا و به چه علت به اين شکل و قيافهي زشت و بدنما درآمدهاي؟!
گفت: اي برادر تو در روز عاشورا حاضر بودي و ديدي چه بر حسين آمد؟!
گفتم: من نبودم ليکن شرح ماوقع را از ديگران شنيدهام.
گفت: آيا عمر بن سعد را شنيدهاي؟
گفتم: آري آيا تو هستي، تو همان عمرسعد هستي؟
گفت: نه من علمدار او بودم و نامم اسحق بن حيوه است.
گفتم: بگو ببينم در آن روز چه کردي که اکنون به اين بليه گرفتار شدهاي و دنيا و آخرت خود را تباه کرده و بوي گند ميدهي؟
گفت: گوش کن تا جريان را چنانکه واقع شد برايت بگويم:
عمر بن سعد مرا با جمعي از تيراندازان و شمشيرداران بر شريعهي فرات گماشت که آب را بر حسين و يارانش ببنديم و مانع از بردن آب به خيمههاي حسين شويم.
ماهم در اين مأموريت نهايت اهتمام را به عمل آورديم؛ به طوري که نه شب ميخوابيديم و نه روز تا اينکه شقاوت و بدبختي بر من غالب شد و اصحاب خود را زير نظر گرفتم که مبادا از بين آنها افرادي مخفيانه ظرف آبي به خيمههاي حسين برسانند.
يکي از شبها به عنوان استراق سمع و آگاهي از لشکر حسين به صورت مخفيانه نزديک خيمه او شدم، ديدم عباس آمد نزد برادرش حسين و او را ناراحت و غمناک ديد، علت ناراحتي وي را جويا شد، حسين گفت: تشنگي بر اهل و عيال و اطفال غلبه کرده و هر لحظه شديدتر مي شود، تا کنون در دو موضع چاه کندهايم و اثري ازآب پديدار نگشت.
[ صفحه 40]
آيا از اين گروه غدار آبي براي اطفال درخواست ميکني؟
عباس گفت: اي برادر! مکرر از ايشان تقاضاي آب کردم که غير از تير و شمشير جوابي نشنيدم.
حسين از شنيدن اين سخن عباس (و صداي العطش اطفال) صداي گريهاش بلند شد.
وقتي عباس ديد حسين ناراحت است و تشنگي اطفال، او را رنج ميدهد.
گفت انشاءالله همين که صبح برآمد، از پي آب ميروم و حتيالامکان براي اهل حرم آب ميآورم؛ اگر چه به اندازهي يک مشک باشد.
حسين وقتي اين نويد را از برادرش عباس شنيد، خوشحال شد و در حق او دعا کرد که خدا تو را جزاي خير دهد.
من هم پشت خيمه و در مخفيگاه تمام اين حرفها را شنيدم و به جاي خود بازگشتم و تمام جريان را براي عمرسعد گفتم.
وقتي او اين خبر را شنيد، پنج هزار نفر ديگر به فرماندهي خولي بن يزيد به کمک ما فرستاد و همگي آماده و منتظر بوديم که صبح فرارسد و ببينيم چه ميشود.
|