وقتي امالبنين به خانهي حضرت علي عليهالسلام آمد، بر اساس تربيت خانوادگي و سفارشات پدر و مادر و شناخت و ايماني که به خاندان نبوت داشت؛ نسبت به فرزندان دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اظهار محبت ميکرد و به آنان عشق ميورزيد و همچون مادر در خدمت آنان بود.
زنان کوردل و سطحينگر مدينه که از درک شخصيت باطني امالبنين و ايمان و اعتقاد او نسبت به خاندان نبوت عاجز بودند (طبق مثال معروف کافر همه را به کيش خود پندارد) شخصيت امالبنين را با خود مقايسه کرده و در گوشه و کنار زمزمه ميکردند: اينکه امالبنين به فرزندان فاطمه اين همه مهر و محبت ميکند به خاطر اين است که خودش فرزند ندارد؛
يعني اگر امالبنين در آينده خودش صاحب فرزند شود، خود به خود اين محبتها کاهش مييابد.
[ صفحه 20]
بديهي است اين پندار غلط و اين زمزمههاي بياساس، به گوش امالبنين ميرسيد و از آنجا که نميتوانست مافيالضمير خود را آشکار سازد رنج ميبرد تا اينکه بالاخره خداوند تبارک و تعالي به او عنايت کرده و اولين فرزندش يعني عباس پا به عرصهي وجود گذاشت.
آنگاه حسب نقل اين بانوي سراپا عشق و ايمان به خاندان نبوت، گفتار و پندار غلط زنان مدينه را به صورت عملي نقض کرد و آن اين بود که قنداقهي عباس را به دست ميگرفت و دور سر حسين ميگردانيد.
يعني اي زنان مدينه ببينيد و بدانيد که من عباسم را براي حسين ميخواهم و جان عباسم فداي جان حسين زهرا باشد.
به عبارت روشنتر؛ مهر و محبت و عشق حسين و فرزندان زهرا در روح و روان من و آميخته به خون من است.
|