بسم الله الرحمن الرحيم سرگذشت تأليف اين کتاب به قدري شنيدني اسد که بجاي مي‏نمايد که به جاي مقدمه تقديم خوانندگان عزيز شود. شب 28 مرداد 1332 که در سبزوار معلم بودم، خواب ديدم که با يکي از دوستان در خيابان بيهق، قدم مي‏زنم. مردي از پشت سر دستي بر شانه‏ام زد و مرا بنام خواند. برگشتم تا ببينم کيست و چه مي‏گويد؟ مردي را ديدم که قبائي بر تن داشت و سرش برهنه بود، ريش سياه انبوه و چشمهاي مشکي درشت او که نگاه جذابش تا ريشه جان نفوذ مي‏کرد، بيننده را به احترام وامي‏داشت. به ياد ندارم که سلامش کرده باشم، زيرا از ديدن قيافه مردانه و سخن آمرانه‏اش، از گفتن باز ماندم. روبرو که شده بوديم فرمود: چرا شرح زندگاني حضرت ابوالفضل را نمي‏نويسي؟ من که در آن زمان دانشجوي سال اول دانشکده حقوق تهران بودم و از زندگاني آن حضرت جز آنچه در منابر شنيده بودم چيزي نمي‏دانستم. با شگفتي پرسيدم: من بنويسم؟! تصورم اين بود که دستور دهنده به اشتباه خود پي برد، و مرا از اجراي چنين فرماني معذور بدارد ولي او فرمود: بله شما، برو بنويس و فراموش مکن. از خواب پريدم و به انديشه فرورفتم و به دنبال تعبير اين خواب [ صفحه 12] مي‏گشتم تا پيش از ظهر روز بعد حاج سيد يحيي نظامزاده را که - رحمت خدا بر او باد - رئيس انجمن تبليغات اسلامي سبزوار بود و ما را رهبري و هدايت مي‏فرمود، ديدم و خواب دوشينه را به وي بازگفتم و تعبيرش را از او خواستم. ايشان فرمود: اين خواب دستوري است بي‏تعبير و بايد شرح زندگاني حضرت اباالفضل عليه‏السلام را نوشت. ساعت 3 بعدازظهر همان روز که خبر کودتاي شاه (محمدرضا پهلوي) و سقوط دکتر محمد مصدق از نخست‏وزيري، از راديو منتشر شد و به دستور نيروهاي انتظامي ارازل و اوباش به خيابانها ريختند و به قتل و غارت پرداختند، اينجانب نيز ناچار به ترک خانه و زندگي خود شدم و به خانه دوستي پناه بردم، زيرا در سبزوار از طرفداران دکتر مصدق بودم و در روزنامه «جلوه حقيقت» عليه رژيم ستمشاهي مقاله مي‏نوشتم. وقتي در خانه خلوت به آينده مي‏انديشيدم ترجيح دادم که به مطالعه احوال باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه‏السلام بپردازم. لذا از پدر همسرم حاج شيخ حسن داورزني قدس سره که از دانشمندان به نام بود خواستم که کتابهايي را که متضمن شرح زندگاني آن حضرت باشد، در اختيارم قرار دهد و معظم له نيز کتاب ناسخ التواريخ و زندگاني قمر بني‏هاشم عليه‏السلام تأليف آقاي عمادزاده را به مخفيگاهم فرستاد. ضمن مطالعه، چيزي که بيشتر از همه، در آن روزها که بار غمها ستون دلها را درهم مي‏شکست جلب توجهم کرد، نحوه توسل به حضرت اباالفضل عليه‏السلام بود و دستورالعمل توسل چنين بود که ابتدا حاجتمند دو رکعت نماز بجاي آورد و سپس 133 مرتبه به تعداد حروف ابجدي عباس بگويد: «يا کاشف الکرب عن وجه الحسين عليه‏السلام اکشف کربي بحق اخيک الحسين عليه‏السلام. يعني: اي کسي که از چهره حسين عليه‏السلام غم و اندوه مي‏زدودي، تو را به حق [ صفحه 13] برادرت حسين غم و اندوه مرا هم برطرف ساز. من که آن روزها عده‏اي براي کشتنم در جستجو بودند، سخت پريشان بودم، اين توسل را چندين بار تکرار کردم. و نتيجه اين شد که نه تنها هيچ آسيبي نديدم بلکه در زماني که باور هيچ معلمي نبود يعني همان سال 1332 به تهران منتقل شدم و در اداره کل فرهنگ شهرستانها به کار مشغول شده و فارغ البال در کلاسهاي درس دانشکده حقوق نيز شرکت مي‏کردم. چون مشکلات خاص تهران و مشغوليات درسي و کاري و داشتن زن و يک فرزند، مجال تحقيق و تتبع درباره زندگي مولايمان عباس عليه‏السلام را فراهم نمي‏کرد سخت نگران بودم تا بالاخره مقاله نسبتا مفصلي تهيه کردم که در سالنامه نور دانش سال 1336 به چاپ رسيد. با چاپ مقاله تصور مي‏کردم تکليف خود را انجام داده‏ام لذا ديگر نگراني نداشتم تا اينکه به دادگستري منتقل و پس از گذشت چندين سال در خرداد 1348 دادستان سمنان شدم. انتقال به سمنان نيز خود داستاني غم‏انگيز برايم در بردارد که بعد از تبعيد از مشهد به بندر بوشهر عملي شده است و علتش نيز شرکت اينجانب در مجالس ديني و رفت و آمد به منزل علامه فقيد شيخ محمدتقي شريعتي مزيناني بود که شرحش براي خوانندگان عزيز ملال‏انگيز خواهد بود لذا بهتر است از بيان آن صرفنظر کنم و به علت تأليف اين کتاب بپردازم. آية الله علامه محمد صالح حائري مازندراني رحمه الله که از مراجع تقليد و دانشمندي بنام و مقيم سمنان بود و بر اثر مطالعات و تتبعات فراوان و کبر سن، بينائي خود را از دست داده بود، گاهي براي رفع تنهايي و يا دلتنگي به محرر خود دستور مي‏داد که از اينجانب دعوت کند تا در [ صفحه 14] محضر او حاضر شوم و نوشته‏هاي خود را براي معظم له بخوانم. روزي که اين توفيق نصيبم بود، ابتدا به ساکن علامه روي به اينجانب کرد و فرمود: آيا درباره شخصيت ممتاز ابوالفضل العباس عليه‏السلام انديشيده‏اي؟ شخصيتي که امام جعفرصادق عليه‏السلام با آن همه مقامات بلند معنوي درباره‏اش فرموده: پدر و مادرم به قربانت (بابي انت و امي) و در همان حال دستور داد که کتاب مفاتيح را آوردند تا زيارت نامه خاص آن حضرت را بخوانم. آن زيارتنامه قرائت شد و درباره فرازهايي از آن توضيحاتي دادند. من هم از فرصت استفاده کرده خواب خود و نوشتن مقاله را شرح دادم. علامه فرمود: عجب! مگر حضرت عباس عليه‏السلام را مي‏توان در يک يا چند کتاب معرفي کرد تا چه رسد به يک مقاله! تو که مشغول تأليف کتابهايي هستي که برخي منتشر شده لااقل کتابي هم درباره حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام تأليف کن. [1] . از ايشان پرسيدم: مگر تکليف خود را در اين باره انجام نداده‏ام؟ علامه فرمود: نخير. لااقل به جاي يک مقاله، کتابي بنويس. اين دستور مرا بر آن داشت که در مهر ماه سال 1350 کتاب «عباس عليه‏السلام پرچمدار انقلاب» را تأليف کردم که خبر انتشار قريب الوقوع آن، در کتاب رسالتي پررنج (نوشته ديگر اينجانب) به چاپ رسيد. اما دست تقدير انتشار آن را به شرحي که در زير مي‏آيد به تأخير انداخت. روزي دست‏نويس کتاب را به دکتر علي شريعتي رحمه الله دادم و از ايشان تقاضا کردم که آن را مطالعه فرموده و نظرش را پيرامون آن ابراز دارد و آن فقيد سعيد نيز قول داد ظرف دو سه روز کتاب را به اينجانب برگرداند. ولي او پس از چندي به زندان افتاد و بعد از آزادي به خارج از کشور رفت و در [ صفحه 15] لندن به شهادت رسيد و دستنويس کتاب در اختيارم قرار نگرفت. پس از انقلاب، به پدر بزرگوار دکتر شريعتي، شرح بالا را معروض داشتم و تقاضا کردم که دستور دهد، کتابهاي مرحوم دکتر شريعتي را بازديد کنند و اگر کتاب عباس عليه‏السلام پيدا شد به اينجانب برگردانند. آن فقيد سعيد هم فرمود: به همسر دکتر سفارش مي‏کنم جستجو کند و کتاب را به شما برگرداند. سفارش انجام شد و عاقبت بعد از چند ماه کتاب پيدا و مرجوع گشت و مرحوم دکتر علي شريعتي هم جز دو تذکر کوتاه نظر تفضيلي درباره کتاب ابراز نداشته بود. با وجودي که کتاب آماده چاپ بود، انتشارش مجاز نبود! زيرا براي حفظ وحدت اسلامي مي‏بايست از تذکر پاره‏اي از وقايع تاريخي خودداري کرد. اما اصرار مدير محترم مؤسسه انتشارات فيض کاشاني (نهضت زنان مسلمان) که سيره عملي اهل بيت چهارده معصوم را چاپ نموده و همچنين بيشتر کتابهاي اينجانب را تاکنون چاپ، و منتشر کرده بر تجديدنظر و آماده کردن براي چاپ، مرا بر آن داشت که در کتاب تأليف شده تجديدنظر کلي به عمل آورم، ولي حذف برخي از نامها و يا وقايع، لطمه‏اي به اصل موضوع وارد نکرده بلکه به تصور نويسنده، کتاب حاضر پربارتر شده است. نکته‏اي که در پايان اين مقال، بايد گفت، اين است که متأسفانه درباره زندگاني حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام کتاب زيادي نوشته نشده و از آنچه هم که منتشر گشته، بيشتر از اشعار مربوط به نوح سرائي و سينه‏زني استفاده شده مانند کتاب «شخصيت ابوالفضل قمر بني‏هاشم» که بيشتر مطالب آن از کتاب «پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل» اقتباس گشته است. [ صفحه 16] ما هم معتقد نيستم که آنچه را عرضه داشته‏ايم از بهترينهاست. بلکه بر ناتواني فکر و قلم خود معترفيم و هرگز نتوانسته‏ايم حق مطلب را درباره بنده صالح خدا ابوالفضل العباس عليه‏السلام ادا کنيم، فقط خرسنديم که نمرديم تا بعد از 38 سال خواب خود را تعبير شده يافتيم و کتابي که از عيب و نقص بري نيست بر تأليفات ديگر خود افزوديم، باشد که همين خدمت ناچيز فرهنگي در پيشگاه خداي بخشنده بي‏پاداش نماند. عباسعلي محمودي اول مهر ماه 1370 [ صفحه 17]

[1] در آن زمان از اينجانب کتاب آئين زنده منتشر شده بود.