عباس عليهالسلام در 15 سالگي در رکاب پدرش علي عليهالسلام در جنگ صفين شرکت داشت و رشادتها و دليريها کرد که در تاريخ به يادگار مانده است اما اکنون عباس، نوجوان نيست بلکه دلاوري است که 38 يا 39 سال از عمر را پشت سر گذاشته و به تمام فنون نبرد آشنا شده است.
عباس عليهالسلام در جنگ نهروان که با خوارج به راه انداختند [1] ، در کنار پدر بود و در تجهيز و تدارک سپاه عليه معاويه در کنار برادرش امام حسن عليهالسلام و اکنون که به کربلا پاي نهاده در رکاب حسين عليهالسلام است، و وقتي ديروزش با امروز مقايسه شود هم شجاعتر است و هم تجربه اندوختهتر.
براي اينکه شجاعت و رشادت زمان پانزده سالگي شير ميدان کربلا، دانسته شود و دليري ديروز او با امروز مقايسه گردد، نبرد حضرتش را با «ابنشعثاء» و پسران او شرح ميدهيم.
آن روز که بازار رزم، در صفين گرم شده بود، نقابداري جوان به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. هيبت و صولت اين جوان رشيد، ترس در دل ياران معاويه انداخت و سربازي به ميدان نتاخت.
معاويه به «ابنشعثاء» که از دلاوران و شجاعان به نام بود فرمان داد تا به ميدان بتازد و آن جوان را به خاک اندازد.
ابنشعثاء گفت: از دلاوري چون من ننگ است که با جواني به ستيز
[ صفحه 106]
برخيزم ولي هفت پسر دلاور دارم يکي از آنان را به ميدان گسيل ميدارم، تا کار اين جوان کم سال را بسازد و دفتر حياتش را با تيغ تيز درهم پيچد. لذا به دستود او يکي از پسرانش به ميدان تاخت ولي هنوز جولاني نداده بود که سرش را باخت.
دومين پسر ابنشعثاي خودسر، به ميدان آمد و تمام توانش را در بازوانش نهاد، تا انتقام خون برادر را از نقابدار بگيرد، اما او نيز با شمشيري که در فرقش نشست به دوزخ رفت.
سومين پسر که خشم و کينه، سينهاش را پر کرده بود، اسب به ميدان تاخت ولي هنوز رجزهايش پايان نيافته بود که به خاک هلاک درغلطيد.
به همين ترتيب، هفت برادر جسدشان در ميدان جنگ مردار شد تا ابنشعثاء شرمنده از خويشتن براي گرفتن انتقام خون فرزندان بر نقابدار جوان حمله برد. جنگي تن به تن اما سخت درگرفت. جوان که ميبايست با کشتن هفت مرد جنگجو، خسته و از نبرد وامانده باشد، چنان ضربتي بر هيکل غول پيکر پسر شعثاء فرود آورد که خون ناپاک او بر آسمان فواره زد و لحظاتي بعد چون پسرانش به جهنم پيوست.
علي عليهالسلام نقابدار را به حضور طلبيد، تا او را به سرداران سپاهش و ناظران دلاوريهاي پسرش معرفي کند، پس از آنکه علي عليهالسلام نقاب از چهره نقابدار برداشت، همه با شگفتي ديدند او عباس عليهالسلام نوجوان 15 ساله پيشوايشان علي عليهالسلام است.
گفتهاند: علت اينکه عباس نقاب بر چهره داشته و به جنگ پرداخته اين بوده که شناخته نشود، زيرا ياران علي عليهالسلام راضي نبودهاند تا خود زندهاند فرزندان او پاي در ميدان نبرد گذارند، باشد که از آسيب جنگ، مصون بمانند. چنين دلاور شير شکاري، اکنون در ميدان کربلاست، و دشمن به
[ صفحه 107]
خطري که در پيش است آگاه. پس بايد او را پيش از جنگ از ميدان ربود.
مماشات ابنسعد، سردار سپاه کفر با امام حسين عليهالسلام که سعي داشت جنگ را با صلح خاتمه دهد و دست حسين عليهالسلام را که دست خدا بود، در دست يزيد پليد نهد، حوصله ابنزياد فرماندار کوفه را تنگ کرد، لذا شمر بن ذي الجوشن را براي يکسره کردن کار، به کربلا گسيل داشت.
در فرماني که عبيدالله بن زياد، براي شمر صادر کرده و به عمر بن سعد ابلاغ نموده بود، فرماندهي سپاه کفر در صورت سهلانگاري ابنسعد، به شمر محول گشته بود.
چون در هنگام صدور فرمان، عبدالله بن ابي المحل، برادرزاده امالبنين در مجلس ابنزياد، حاضر بوده، به پاخاسته و از وي براي پسرعمههايش، عباس و برادران وي، امان ميطلبد و شمر هم تقاضاي او را تکرار ميکند. لذا ابنزياد که مصلحت سپاه کفر را در صدور امان نامه ديده، تقاضاي عبدالله را پذيرفته و دست خط امان را براي ارسال به کربلا به عبدالله ميسپارد.
عبدالله نيز نامه عبيدالله را به غلام خود که «کزمان» نام داشته سپرده و او را به کربلا گسيل ميدارد. وقتي نامه به عباس عليهالسلام و برادرانش ميرسد به وسيله کزمان به پسردايي خود پيام ميفرستند و ميگويند، امان خدا از امان پسر سميه [2] نيکوتر است و ما را به چنين امان ننگيني نياز نيست.
شمر هم که عصر تاسوعا وارد کربلا شد، فرياد برآورد که خواهرزادگان ما عباس و برادرانش کجا هستند [3] ولي پاسخي نشنيد.
امام حسين عليهالسلام به برادرش عباس فرمود: پرسش شمر را بيپاسخ نگذار. از اين رو عباس عليهالسلام به دستور برادر، در خارج از خيام با شمر ملاقات
[ صفحه 108]
کرد و به گفتگو پرداخت.
شمر براي اينکه بر عباس و برادرانش منتي گذارد و با تسليم کردن عباس از قدرت حسين عليهالسلام بکاهد و بر جرئت سپاه کفر بيفزايد گفت: شما از هجوم ما به شرط تسليم شدن در امانيد و ميتوانيد با آزادي تمام، از ميدان جنگ خارج شويد و جان خود و برادران خويش را از مرگ برهانيد!
عباس عليهالسلام: بر اماني که براي ما آوردهاي لعنت باد. اي دشمن خدا از ما ميخواهي که دست از برادر و پسر پيامبر خود برداريم و سر در خط فرمان لعنت شدگان نهيم!؟ دستت بريده باد که براي ما امان ميآوري ولي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را از آن محروم ميداري!؟
شمر خشمآلود به سپاه کفر بازگشت و عباس عليهالسلام هم به خيمه ديگر رفت تا امام حسين عليهالسلام از ماوقع نپرسد و او در عرض گزارش شرمسار نگردد.
چون شمر نااميد بازگشت و از ابنسعد پايان کار را خواستار شد به فرمان پسر سعد که به فرمانداري ري دل بسته و از دين و ايمان دوري جسته بود، لشکريانش به خيام حسيني تاختند تا کار را در پسين روز تاسوعا يکسره کنند.
عباس دلير به دستور برادر، لشکر را به توقف واداشت و از آنان خواست، تا شب جمعه دهم محرم را به خاندان رسالت مهلت دهند، تا در آخرين شب عمر به عبادت خداوند بپردازند و فردا که عاشورا است، حمله را پذيرا باشند.
مهلت يک شبه پذيرفته شد و عاشقان شهادت، شب را به عبادت پرداختند.
اگر مرگ پايان زندگي ميبود، در دنيا ماندن درست مينمود، اما انسان نه در دنيا ماندني است و نه مرگ، پايان زندگي است. پس در زير بار
[ صفحه 109]
ذلت ظلم ماندن و بر دشمنان خدا و خلق نتاختن، عصيان بر خداست.
پيامبران و امامان و پيروان راستين آنان که راه جدا از ديگران داشتهاند، ميبينيم که در دلها و در تاريخ ماندهاند و هرگز نمردهاند. اما کساني که بر ماندن خود اصرار ورزيده و براي لقمه ناني و يا کسب جاه و مقامي خون بيگناهان را ريختهاند، براي هميشه مردهاند. و کربلا بهترين الگو براي انتخاب يکي از اين دو راه است. يا هميشه زنده ماندن و يا براي هميشه مردن. ياران حسين عليهالسلام شب عاشورا با خدا به راز و نياز پرداختند و به ياد فرداي روشن که هر يک با لباس شهادت به لقاي پروردگار ميروند، به يکديگر تبريک ميگفتند، تا صبح دميد و عاشورا رسيد.
اکنون در گرما گرم نبرد به سرود شهيدان گوش فراميدهيم.
[ صفحه 110]
|