مرحوم محدث و عالم بزرگ، ملا حبيب الله کاشاني روايت ميکند: در روز عاشورا حضرت عباس عليهالسلام نزد برادرش امام حسين عليهالسلام آمد و اصرار بسيار کرد که امام به او اجازه رفتن به ميدان بدهد، ولي امام حسين عليهالسلام اجازه نميداد. عباس عليهالسلام عرض کرد: در جنگ صفين، روزي به ميدان جنگ رفتم و تلاش بسيار کردم، هنگامي که با صورت غبار آلوده و لبهاي خشک نزد پدر بازگشتم، مرا نزد خود طلبيد و غبار
[ صفحه 97]
از چهرهام پاک کرد و به من فرمود: «هنگامي که ماجراي کربلا رخ داد، برادرت حسين عليهالسلام در صحراي کربلا يار و ياور ميطلبد، دست از ياريش بر مدار و جان در قدمش نثار کن.»
اکنون آمادهي جان نثاري هستم:
عمري بود اي ستودهي روز الست
جامي ز مي نثار دارم در دست
خواهم که شوم فدايت اي جان جهان
سر در ره تو سپارم و روح و روان
بنابراين اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه وآله به من اجازهي رزم با اين ظالمان را بده:
چرا به خدمت جد تو سرخ رو نروم
چرا به نزد پيمبر به آبرو نروم
چرا ز کرب و بلا جانب جنان نشوم
چرا فداي تو اي شاه انس و جان نشوم
چرا که لعل شهادت طراز افسر تو است
کرم نماي که عباس عليهالسلام هم برادر تو است [1] .
|