در کتاب معجزات و کرامات ائمهي اطهار عليهم السلام، صفحهي 68 آمده است که:
مؤمني در راه برگشتن از زيارت «غديريه» از نجف به سوي کربلا سال 1330 چنين حکايت کرد:
در طريق عشقآباد و تازه شهر که اوائل خاک روسيه است در کشتي هم سفر يک تاجر مسيحي شدم، مردي بود مؤدب و باوقار، نوکري مسلمان داشت، مرا مهمان کرد و پذيرايي مرا به نوکر مسلمان محول نمود، و خودش براي اينکه من به دستورات مذهبي پابند بودم، با من هم خوراک نميشد.
چيزي از اين مسافرت نگذشت که تاجر مسيحي سر قصه را باز کرد و گفت: من در شهر بلخ يا بخارا يک شريک مسلمان داشتم، و هر کدام از ما، درآمد و مصرفمان معين بود، ولي سر سال که حساب ميکرديم سود او از منافع من بسيار بيشتر بود در صورتي که خرج روزانهي او دو مقابل مصرف من بود و چون با تجار بسياري آشنا و هم کيش بودم، اجناس را ارزانتر ميخريدم، از طرف ديگر، فروشم نيز بيشتر بود، با همهي اين امور هر ساله شريک مسلمانم درآمدش بيشتر بود.
تا آنکه يک سال بنا گذاردم هرچه در همهي سال او خريد و فروش ميکند، من هم با او موافقت نمايم، هر وقت سفر ميرود، مهماني ميدهد، و هر کار ديگر که انجام ميدهد من عمل کنم.
[ صفحه 200]
چندي بدين منوال گذشت، يک روز صبح ديدم در اطاق خويش مجلسي از دوستان ترتيب داده چاي و سيگار تعارف ايشان ميکند، يک نفر هم روي صندلي نشسته تعزيه ميخواند، پرسيدم اين چه کاري است؟ جريان روضهخواني را بيان نمود.
من هم يکي از دوستان مسلمانم را ديدم ده تومان به او دادم، گفتم: روزهاي تاسوعا و عاشورا در تجارتخانه بيايند و مجلس روضه ترتيب بدهند، روضهخوان ميآمد و منبر ميرفت، من هم مشغول کار خود بودم، سر سال شد درآمد خود را حساب کردم، صد تومان از هر سال بيشتر سود کرده بودم.
فهميدم اين اثر همان «ده تومان» است، سال ديگر در دههي عاشورا صد تومان خرج کردم، سر سال هزار تومان منفعت کردم، و همچنين هر ساله هر قدر خرج تعزيه کردم ده مقابل عوض مييافتم.
در کربلا که موج زند آب روي آب
از قحط آب گشته بپا، هاي و هوي آب
در ساحل فرات که خود مهر فاطمه است
دارند کودکان حسين آرزوي آب
ديگر فرات نيز نيارد به لب خروش
کز غم خروش عقده شده در گلوي آب
پيدا بود ز گريهي لب تشنگان که هست
هر مشک آب خشک و تهي هر سبوي آب
ترسم که شعله در حرم افتد زنالهاش
زينب که از دو ديده گشوده است جوي آب
[ صفحه 201]
راه شريعه بسته و طفلي ز راه دور
بگشوده است ديدهي حسرت به سوي آب
اصغر ز هوش رفته که چندي است اين رضيع
نشنيده بوي شير و نديده است روي آب
تا طفل خود رباب رهاند ز تشنگي
در خيمهها روان شده در جستجوي آب
زين تشنگي که سوخت «مؤيد» دل حسين
بر خاک ريخت تا به ابد آبروي آب
شعر از «مؤيد خراساني»
[ صفحه 202]
|