حضرت آية الله العظمي، شيخ محمد صالح حائري معروف به «علامهي سمناني»:
«ابوالفضل! اي شه خوبان! که بنشستي تو در دلها
فرات اندر نگين آور، برون گلها کن از گلها
همه عشاق، گويندت، به منبرها، به محفلها
الا يا ايها الساقي! أدر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشکلها
به روي وي، حسين بن علي، گيتي بيارايد
به مويش، شهپر روحالأمين را قوت افزايد
درخشان ده خرد گردد، اگر يک موي بنمايد
به بوي نافهاي کآخر، صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش، چه خون افتاد در دلها
علمدار حسين بن علي، با شيعيان گويد
علم در کربلا گيرم، که يزدان زآسمان گويد
زمين گلگون زخون کن، کآخرين شاه زمان گويد
ز مي سجاده رنگين کن، گرت پير مغان گويد
که سالک، بيخبر نبود، ز راه و رسم منزلها
[ صفحه 293]
مرا از دست و سر آخر، چه اندر اين جهان حاصل
اگر يک لحظه در اين ره شوم، از شاه دين غافل
هلا! من عاشقم، با من چه گويد «حافظ» عاقل
شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين حائل
کجا دانند حال ما، سبکباران ساحلها
سکينه مشک خشکش بر کف و لعلش ندارد نم
علي اصغر ز بيآبي و بيشيري، نيارد دم
چه سقايم، اگر يک مشک آبي ناورم زين يم
مرا در منزل جانان، چه امن عيش، چون هر دم
جرس، فرياد ميدارد که بربنديد محملها
فرات اول، چه خوش بر مشک خشک من رسيد آخر
به نخلستان همي راندم، چو رخشم ميپريد آخر
ولي بر مشک تير آمد، بريد از من اميد آخر
همه کارم، ز خود کامي، به بد نامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي، کز آن سازند محفلها
مگير از حضرت عباس والا فر گرو «حافظ»
تو هر چه در رهش کشتي، کني صدصد درو «حافظ»
به تو با «صالح» پيرش، نميگويد برو «حافظ»
حضوري گر همي خواهي، از او غايب مشو «حافظ»
متي ما تلق من تهوي، دع الدنيا و أهملها» [1] .
[ صفحه 294]
|