وفايي شوشتري:
«شيران کارزار و اميران روزگار
عباس و عون و جعفر و عثمان نامدار
در باغ بوتراب، خزان چون رسيده شد
بر سرو هر سه چار، سموم اجل دچار
عباس، خواند هر سه برادر به نزد خويش
در برکشيد سر و يکي بود شد چهار
گفتا کنون که کار بود تنگ بر حسين
ننگ است، ننگ زندگي ما، به روزگار
خوابيده جمله سبز خطان، لاله گون کفن
چون سرو ايستاده حسين، بي معين و يار
[ صفحه 288]
بايد رويد هر سه به پيش دو چشم من
گرديد کشته، تا که شود قلب من فکار
داغ شما، چو بر جگرم، کارگر شود
از قهر برکشم، مگر از قوم دون، دمار
يک يک، روانه کرد سوي حرب، هر سه را
از داغ مرگشان، به دل خويش زد شرار
پس خود روانه گشت سوي شاه بي سپاه
زد بوسه بر زمين و علم کرد استوار
يعني علم براي سپاه است و اين سپه
يک سر به خون فتاده، علم را کنم چه کار
رخصت گرفت زان شه بي يار و مستمند
شد بر سمند و تاخت به ميدان کارزار
ناگه شنيد، از عقب، آواز العطش
آن العطش، کشيد عنانش ز گير دار
برگشت سوي خيمه و مشکي گرفت و رفت
سوي فرات، با جگر تشنه و فکار
پر کرد مشک و پس، کفي از آب برگرفت
ميخواست تا که نوشد از آن آب خوش گوار
آمد به يادش، از جگر تشنهي حسين
چون اشک خويش ريخت، کف آب و شد سوار
[ صفحه 289]
بر خود خطاب کرد که اي نفس! اندکي
آهستهتر که مانده حسين، تشنه در قفار
عباس! بي وفا تو نبودي، کنون چه شد
نوشي تو آب و مانده حسينت در انتظار
رسم وفا، به جا تو نياري، بسي به جاست
خوانند بي وفات، اگر اهل روزگار
رفتت مگر زياد حقوق برادري؟
عباس! رسم مهر و وفا را نگاه دار
شد با روان تشنه، ز آب روان، روان
دل پر ز جوش و مشک به دوش، آن بزرگوار
چون در آبدار، برون آمد از فرات
پس عزم شه نمود که او بود شاهوار
ديدند خيل دوزخيانش که ميرود
مانند ابر رحمت و آبش بود به بار
پس همچو سيل، خيل، روان شد زهر طرف
طوفان تير و سنگ، روان شد ز هر کنار
کردند جمله، حمله بر آن شبل مرتضي
يک شير، در ميانهي گرگان بي شمار
يک تن کسي نديده و چندين هزار تير
يک گل کسي نديده و چندين هزار خار
[ صفحه 290]
سرگرم آب بردن و از خويش بي خبر
کابن طفيل، زد به يمين وي، از يسار
پس مشک را زراست، سوي دست چپ کشيد
و زسوز سينه، زد به دل قدسيان شرار
ميداشت پاس آب و همي تاخت کز کمين
دست چپش، فکند، لعيني ستم شعار
هي بر سمند برزد و گفت اي خجسته پي
کارم زدست رفت و از دستم اختيار
اين آب را اگر برساني به تشنگان
بر رفرف و براق، تو را زيبد افتخار
از بهر تشنگان، اگر اين آب را بري
سبقت بري زدلدل، در عرصهي شمار
ميتاخت سوي خيمه، که ناگاه از قضا
تير قدر رها شد و بر مشک شد دچار
زان تير کين، چو آب فرو ريخت بر زمين
شد روزگار، در بر چشمش، چو شام تار
مانند مشک، اشک ملک هم به خاک ريخت
وز خاک شد به چهرهي افلاکيان، غبار
چون آب ريخت، خاک به سر بيخت بوتراب
در باغ خلد، فاطمه زد لطمه، بر عذار
[ صفحه 291]
پس خود براي کشته شدن، ايستاد و گفت
مردن، هزار مرتبه بهتر که شرمسار
آنگه، عمود و نيزه و شمشير و چوب سنگ
شامي، بر او زدي زيمين، کوفي از يسار
پس سرنگون، ز خانهي زين گشت بر زمين
فرياد يا أخا، ز جگر برکشيد زار
فرياد يا أخا چو به گوش حسين رسيد
گفتي مگر هژير روان شد، پي شکار
آمد چه ديد؟ ديد که بي دست پيکري
افتاده پاره پاره، در آن دشت فتنه بار
آهي ز دل کشيد و بگفت اي برادرم
عباس! اي از پدرم مانده يادگار
امروز، روز ياري و روز برادريست
از جاي خيز و دست به همدستيام، برآر
شايد کنيم دفع، طغاة لئام را
از عترت رسول که هستند بيتبار
بر کش عنان خامه «وفايي» که اهل بيت
در خيمهها نشسته، پريشان و بيقرار
بايد حسين رود، به تسلاي اهل بيت
ديگر گذشت کار، زسقاي اهل بيت» [1] .
[ صفحه 292]
|