حضرت آية الله العظمي حاج شيخ محمد حسين غروي کمپاني اصفهاني:
«دل شوريده، نه از شور شراب آمده مست
دين و دل ساقي شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروي پيوستهي او محوم کرد
هر که را نيستي افزود، به هستي پيوست
سر و بالاي بلندش چه خرامان ميرفت
نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبي خواند
چمن «فاستقم» از سرو قدش رونق بست
لالهي روي وي از گلشن توحيد دميد
سنبل روي وي از روضهي تجريد برست
شاه اخوان صفا، ماه بنيهاشم اوست
شد در او صورت و معني به حقيقت پيوست
[ صفحه 282]
ساقي بادهي توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل، شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان، ز سر و دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا به سر هر چه که هست
رفت در آب روان، ساقي و لب تر ننمود
جان به قربان وفاداري آن باده پرست
صدف گوهر مکنون، هدف پيکان شد
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوک و شست
سرش از پاي بيفتاد و دو دستش ز بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست
شد نگون بيرق و شيرازهي لشکر بدريد
شاه دين را پس از او، رشتهي اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست، از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست
يوسف مصرف وفا، غرقه به خون، وا اسفا!
دل، ز زندان غم او، ابدالدهر نرست». [1] .
[ صفحه 283]
|