سرکار خانم سارا اميري، مي‏نويسد: شوهرم، با قاطعيت گفته بود: «نه! مي‏برمش خانه، حالا که هيچ اميدي به زنده موندنش نيست، پس بهتره توي خونه بميره، دلم مي‏خواهد، لحظه‏هاي آخر عمرش رو، توي همون اتاقي بگذرونه که حسرت داشت، اتاق بچه‏مون باشه»! کادر بيمارستان هم وقتي ديده بودند شوهرم به هيچ وجه نمي‏پذيرد که من در بيمارستان بمانم، علي رغم ميل باطني‏شان، مرخصم کرده بودند، و من را با حال اغماء (بي‏هوشي)، به خانه‏مان آورده بودند! خودم، هيچ چيزي از آن روزهايي که قرار بوده بميرم، - و حتي خوش‏بين‏ترين آدم‏ها هم يک سر سوزن، به زنده بودنم، اميد نداشته‏اند، - در خاطرم نيست. اما شوهرم، مادرم و تمامي آنهايي که به انتظار مرگم نشسته بودند، مي‏گويند که مردنم، حتمي بوده است! خانواده‏ي ما، در زمره‏ي يکي از خانواده‏هاي مذهبي شهر «قم» هستند، اما نمي‏دانم چرا هيچ کدام به انديشه‏شان خطور نکرده بود که دست به دامان اهل بيت عليهم‏السلام بشوند، و بروند به سراغ آن خاندان با کرامت. تا اين که آن اتفاق، به قوع مي‏پيوندد. پدر بزرگ مرحومم، در بيت آيةالله... مشغول به خدمت بوده است. [ صفحه 247] يکي از روزها، حضرت آيةالله مي‏بيند که پدربزرگم غمگين است علت را مي‏پرسد. و پدربزرگم، تمامي حرفهاي دلش را مي‏گويد: - «نوه‏ام، اولين فرزند دخترم، مي‏خواست بچه‏دار بشود، همه‏ي خانواده خوشحال بودند که دخترم نوه دار مي‏شود، روز موعود که فرا مي‏رسد، قابله به خانه‏شان مي‏آيد، و نوه‏ام، فرزندش را به دنيا مي‏آورد، اما... بچه مي‏ميرد و مادر بچه - نوه‏ام - نيز رو به قبله است. دکترها، جوابش کرده‏اند، شوهرش هم که دل نداشته مردن زنش را در بيمارستان ببيند، او را به خانه آورده و حالا ما، به انتظار مردن او، نشسته‏ايم»! پدربزرگم، حرف‏هايش را در حضور آيت‏ا... با گريه، تمام مي‏کند. آيت‏ا... که پدربزرگم را به خوبي مي‏شناخته، آن روز، درس را تعطيل مي‏کند و خطاب به طلبه‏هاي حاضر در کلاس مي‏گويد: «امروز، درس تعطيل است، همگي متوسل بشويد به ائمه عليهم‏السلام، بلکه شفاي نوه‏ي اين پيرمرد را بگيريم»! طلبه‏ها، سخنان آيت‏ا... را با گوش جان مي‏شنوند و توسل مي‏جويند. خبر اين کار را، پدربزرگم، به خانه مي‏آورد، نور اميدي، در دل خانواده مي‏درخشد، همه‏ي اهل خانه نيز متوسل مي‏شوند. پدرم، مصمم مي‏شود که يک گوسفند نذر کند، و به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام متوسل شود. همه، چشم اميد، به خاندان با کرامت اهل بيت عليهم‏السلام داشته‏اند. حال من، آن‏قدر وخيم مي‏شود که عده‏اي، بر مردنم، صحه مي‏گذارند، و مرا، مرده تلقي مي‏کنند! [ صفحه 248] خانه‏مان، مملو از شيون مي‏شود، مادرم، در فراق من، - که فرزند اولش بوده‏ام و هفده سال بيش‏تر سن نداشته‏ام، - بي‏تابي مي‏کند. گرد عزا، از آسمان خانه‏مان مي‏بارد. اما... اگر سائلي، با هزار اميد و آرزو، به سراغ صاحب خانه‏اي برود که شهره‏ي وفاداري و شجاعت است، مگر دست خالي برمي‏گردد؟! نه! آن صاحب‏خانه، خيلي با وفاست. مگر آن زن نامسلمان - که شما حکايتش را در مجله‏ي خوتان نوشتيد، (قدر اشک‏هايتان را بدانيد،) به همان مظهر وفاداري و دلاوري، متوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت؟ مگر من که يک مسلمان و ريزه خوار درگاه ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام هستم، به اندازه‏ي آن زن نامسلمان، نزد ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام، آبرو نداشتم؟ مگر مي‏توان به اين خاندان - که بر دشمن نيز رأفت و مهرباني نشان مي‏دهند - اميد نبست؟ نه! اگر کسي دست به دامان اين خاندان نشود، از کم سعادتي اوست. ماييم و اين خاندان بزرگوار، ماييم و علي عليه‏السلام که مظلوم بود و دردهايش را درون چاه زمزمه مي‏کرد، ماييم و فاطمه عليهاالسلام، ماييم و امام حسن عليه‏السلام، ماييم و سالار شهيدان امام حسين عليه‏السلام که حماسه‏ي کربلايش، سند آزادگي‏مان شده است، ماييم و... ماييم و آن علمدار بي‏دست، که مشک آب را، حتي به دندان گرفت که کودکاني را سيراب کند. باور کنيد، دلم نمي‏آيد، حکايت زندگي‏ام را که با آن علمدار بي‏دست گره خورده است، براي‏تان بگويم! مي‏دانيد؟! [ صفحه 249] هرگاه، به ياد آن لحظه‏هاي عارفانه مي‏افتم، - مثل حالا - تمام تنم مي‏لرزد، و شور و شعفي به دلم مي‏نشيند، روحم صيقل مي‏خورد، از قيد و بند زمتنه، رها مي‏شوم، دلم مي‏خواهد آن لحظه‏ها را همواره مزه مزه کنم. آخر، آن لحظه‏ها که از جنس دنيا نبودند، آن لحظه‏ها، آسماني بودند، و مرا شفا دادند، آن لحظه‏ها، نهايت عشق بود و نهايت صفا! مادرم، بالاي بسترم نشسته بوده و گريه مي‏کرده، پدرم، زار و نزار، نگاهي اميدوارانه به آسمان داشته، طلبه‏هاي درس آيةالله... درس‏شان را تعطيل کرده و به خاطر من، متوسل شده بودند، پدر بزرگم، گوسفندي را نذر کرده که شفاي مرا ازحضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بگيرد. و در همان حال.... مادرم، به يک باره مي‏بيند که من، توي بسترم تکان مي‏خورم! متحير مي‏شود! (زهرا)يي که همه منتظر مرگش بوده‏اند، و مثل مرده‏ها، توي بستر افتاده بود، تکان مي‏خورد و مادر را متعجب مي‏کند! مادر، مي‏نشيند به تماشا، و غرق در حالاتم مي‏شود، حالاتي که.... ... من بودم و يک صحراي خشک، کران تا کران صحرا، هيچ خبري نبود، اما احساس مي‏کردم آن صحرا، حس و حالي ديگر دارد! غرق در حيراني و سرگرداني آن صحرا بودم که نسيمي خوشبوي به مشامم رسيد، خواستم به سويي بنگرم که نسيم آمده بود، اما عطر آن نسيم، همه جا را گرفته بود و من، در ميان آن، غوطه مي‏خوردم! به يکباره، حس کردم، نسيم از مقابلم مي‏آيد، به روبرويم خيره شدم، هاله‏اي از نور به چشمم آمد! [ صفحه 250] نور، انگار نزديک و نزديک‏تر مي‏شد! نور، به جلوي قامتم رسيد! خوابيده بودم، کف صحرا. از سوي نور، صدايي به گوشم رسيد: «چرا خوابيده‏اي»؟! ناله کردم: «بيمارم»! همان صدا، با مهرباني و آرامش پرسيد: «بيماري‏ات چيست»؟ پاسخ دادم: «بچه‏ام به دنيا آمد و مرد! دکترها جوابم کرده‏اند! دست به دامان ائمه شده‏ايم»! نوايي، مملو از عشق و مهرباني، به انديشه‏ام نشست: «بلند شو! خوب شدي»! ناليدم و گفتم: «نه! توانايي ندارم، بلند شوم»! همان نداي مهربان، بار ديگر دلم را نوازش داد و گفت: «تو، خوب شدي! بلند شو»! باز هم ناليدم، اما اين بار شنيدم: «مگر از ما شفا نخواسته‏ايد»؟! حس و حالي عجيب يافته بودم! دلم، مملو از اميدواري بود. تا آنجايي که در ياد داشتم، گاه و بي‏گاه که چشم مي‏گشودم، مي‏فهميدم که ميان مرگ و زندگي، دست و پا مي‏زنم، اما حالا به خوبي مي‏فهميدم که در عالمي ديگر سير مي‏کنم، و حالتي معمولي، گريبان گيرم نيست. با التماس و گريان، گفتم: «مي‏خواهم بلند بشوم، اما...». قامت رعناي آن (آقا) را ديدم و گفتم: «شما، کمک کنيد و دست مرا بگيريد که بلند بشوم»! آن آقا! آمدند جلوتر، رخساره‏ي مهربان و نوراني‏شان را ديدم و دلم اميد گرفت. منتظر بودم که ايشان دست‏شان را به سوي من بگيرند و مرا از زمين بلند کنند، نگاه‏شان کردم، نگاهم، مات و نيمه مات بود. [ صفحه 251] آقا را مي‏ديدم و نمي‏ديدم، که به يک باره، شنيدم: «دخترم! من، دست در بدن ندارم که تو را از زمين، بلند کنم»! و سپس، نگاهم به بدن بي‏دست آن (آقا) افتاد، و... مادرم داشت ضجه مي‏زد. پرسيدم: «مادر! آن آقا کو»؟! مادرم، گريان و نالان، گفت: «کدام آقا»؟! در حالي که چشمم به دنبال يافتن آن آقا بود، گفتم: «همان (آقا)يي که بدنش بي‏دست بود...»! من بودم و آغوش مادر و هاي‏هاي گريه‏مان. جاي همه‏ي شما خالي، من، لحظه‏هاي بي‏نهايت عشق را، حس کردم! سلامتي‏ام را به دست آوردم. و بعد از آن، خداوند، فرزنداني به من عطا کرد که هر کدام، از آن ديگري، برازنده‏تر شدند. يکي از فرزندانم، دانشجوي پزشکي است. و ديگران هم، تحصيلات عاليه را طي مي‏کنند. شما هم اگر حس و حالي به دست آورده‏ايد، و دلتان کربلايي شده است، مرا دعا کنيد. التماس دعا! [1] . [ صفحه 252]

[1] چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام، شيخ علي رباني خلخالي، ج 2، صص 562 - 558، به نقل از: مجله‏ي دختران و پسران، ماهنامه‏ي فرهنگي اجتماعي، ويژه‏ي جوانان، سال دوم، شماره‏ي دوازدهم، آبان ماه 1377 شمسي، صص 11 - 10.