جناب حجةالاسلام والمسلمين، آقاي حاج شيخ ابوالحسن ابراهيمي همداني، چنين نقل مي‏کند: اين جانب، يکي از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام مي‏باشم، و افتخار نوکري در خانه‏ي آنها را دارم، گر چه گناهانم زياد، و تقصيرم، از حد بيرون است و نتوانسته‏ام وظيفه‏ي خويش نسبت به آن بزرگواران را انجام دهم، ولي از درگاه خداوند رحمان و رحيم و مقربان درگاهش، ائمه‏ي طاهرين، اميد رحمت و عنايت دارم. حقير، با آن که در وجودم، لياقتي نمي‏بينم، اما براي من، ثابت شده است که اين بزرگواران، هيچ گاه از دوستان و ارادتمندان خويش، غافل نيستند، گرچه ما، گاهي از آنها غفلت داريم، اما آنها، همواره ما را در نظر دارند، و نظر لطف‏شان، شامل ماست. الطاف آن عزيزان، دفعات بسياري، شامل حال اين حقير شده است که ذيلا، يکي از آنها را که شامل حال يکي از فرزندان اين جانب شده است، نقل مي‏کنم. در سال‏هاي قبل از انقلاب، مدتي، را در ماه محرم الحرام، بين ساوه و همدان، به ترويج دين اسلام و عزاداري اهل بيت اطهار عليهم‏السلام، اشتغال داشتم. آن روزگار، مدت‏ها بود که فرزندم دچار مرض شد، و ما، هميشه در حال [ صفحه 244] رفت و آمد به مطب دکترها بوديم، ولي او، روز به روز، حالش بدتر مي‏شد، تا آن جا که اميد ما، از همه جا قطع گرديد! ظاهرا، شب تاسوعا بود، من، در آن شب، روضه‏ي حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، را خواندم، و اصلا به ياد گرفتاري فرزند خويش نبودم. بعد از پايان منبر، من، از مسجد به منزل رفتم، در همان شب، واقعه‏ي کربلا را در خواب ديدم! آن شب، من در خواب ديدم که خيمه‏هايي هست، و ما هم با عيال خود، در يکي از آن خيمه‏ها قرار داريم و جنگ نيز شروع شده است. من در اين صحنه، قمر بني‏هاشم، حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را ديدم که قد رسا و بلندي دارد، و شمشيري در دست گرفته و مشغول جنگ است. از قامت رساي آقا، چه بگويم؟! هر چه بگويم و بنويسم، زبان و قلمم، قاصر است! ولي آنچه را که ديدم، مي‏نويسم: در برابر آقا، دشمن، به شمارش نمي‏آمد! قد مبارک آقا، در مقايسه با قد و قامت افراد سپاه دشمن، به قامت جوان خيلي رشيد و نوراني مي‏مانست که با بچه‏هاي هفت و يا هشت ساله روبروست! شمشير آقا نيز خيلي طويل و ضخيم بود! و وقتي که شمشير مي‏زد، دره و تپه، يکسان مي‏شد! دشمنان آقا، در حين فرار، به هم مي‏خوردند و نابود مي‏شدند! ما که در خيمه بوديم ترس و خوف شديدي، سراسر وجودمان را فراگرفته بود! ناگهان، در خيالم گذشت، اين طور که اين آقا، شمشير کشيده و مي‏جنگد، الآن، ما و خيمه‏ي ما همه از بين خواهيم رفت! [ صفحه 245] همين که من، اين خيال را کردم، آقا شمشير خود را به کناري انداخت، و به خيمه‏ي ما تشريف آورد و فرمود: «آب، در خيمه‏ي شما وجود دارد»؟! من، عرض کردم: «بلي»! آقا فرمود: «يک کاسه آب، به من بدهيد»! من، يک کاسه آب، به ايشان تقديم کردم. آقا، آب را ميل فرمودند و بعد از نوشيدن آب: - به زبان ترکي فرمودند: «الله بالالرين ساخلاسن! يعني: خدا، فرزندانت را نگه دارد»! بعد از ديدن اين خواب، من، سه روز، بي‏اختيار گريه مي‏کردم! تا اين که بعد از سه روز، از سفر تبليغي دهه‏ي اول محرم، به خانه‏ي خود، برگشتم. از اهل خانه، حال بچه را پرسيدم. آنها، در پاسخ، گفتند: «الآن سه روز است که حال او، خوب شده است»! الآن، در حدود بيست سال است که از وقوع آن ماجرا، مي‏گذرد، و فرزند نامبرده‏ام، در اين مدت حتي يک بار هم مريض نشده است! و به هيچ دکتري هم مراجعه نکرده است! و اين، يکي از کرامات آن حضرت است که شامل حال ما شده است! افزون بر اين کرامت، کرامات و عنايات ديگري نيز از آن حضرت و اين خاندان، هم در خواب و هم در بيداري، شامل حال ما شده است که از بيان آنها معذوريم. اميدواريم که زيارت و شفاعت آن بزرگواران، در دنيا و آخرت، نصيب ما و همه‏ي آرزومندان، و جميع مؤمنين و مؤمنات گردد، انشاء الله تعالي! [1] . [ صفحه 246]

[1] چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام، شيخ علي رباني خلخالي، ج 2، صص 435 - 433.