جناب آقاي «مهدي تعجبي»، مداح اهل بيت عليهم‏السلام، اين چنين مي‏نويسد: اين جانب مهدي تعجبي، متخلص به «آواره»، در آغاز جواني، شخصي منحرف و گمراه بودم. رژيم شاهنشاهي و آن همه مظاهر فساد و انحراف، اکثر جوانان را به انواع تباهي‏ها، دچار کرده بود. به طور خيلي اخصار [مختصر،] عرض کنم: به هر طرف که براي سرگرمي و تنوع روي مي‏آورديم، چيزي جز ضديت با مذهب و اخلاق نبود. من، طبع شعر داشتم و شعر هم مي‏گفتم، مدتي هم با روزنامه‏ي فکاهي «توفيق»، همکاري داشتم، تا آنکه به يک بيماري غير قابل علاج، دچار شدم، و اين ابتلاء، به حدي بود که تمام دوستان و بستگان، حتي نزديکان اقوامم، از وجود من، بيزار و خسته شده بودند، و به طور خيلي ملموس، مي‏ديدم که به مردنم، راضي هستند. در آن دوران فقر و درماندگي، يک روز با خود تصميم گرفتم، به يکي از بيابان‏هاي اطراف تهران رفته و در آنجا بمانم تا بميرم! بعد از اين تصميم، خواستم از مادرم درخواست چاي کنم، ولي آن‏قدر آنها را اذيت کرده بودم، که شرم کردم مادرم را صدا بزنم. [ صفحه 235] حدود صد متر بالاتر از خانه‏ي ما، يک قهوه‏خانه وجود داشت، با خود گفتم، هر طور که شده، دستم را به ديوار مي‏گيرم، و به آنجا مي‏روم، و در آنجا، چاي مي‏نوشم. حدود پنجاه متر که از خانه دور شدم، به درب يک خانه - که هيئت سقاي ابوالفضل العباس عليه‏السلام در آنجا تشکيل مي‏شد و امرزه آن جا، خيلي مشهور است، - رسيدم. صداي برخورد [به هم خوردن] استکان‏ها را که در آبدارخانه شسته مي‏شد، شنيدم، با خود گفتم، من که راه رفتن برايم مشکل است، خوب است به اين خانه که مردم در آن چاي مي‏نوشند، بروم و من هم پذيرايي شوم، و به آنجا رفتم. در آنجا، ديدم مداحي مشغول خواندن شعري بلند در مدح حضرت عباس عليه‏السلام بود. شعر وي، زيبا و پر از ذکر معجزات و کرامات حضرت عباس عليه‏السلام بود. مردم، گريه مي‏کردند، و من هم گريه مي‏کردم، چه گريه‏اي؟! بعد از اتمام مداحي، همه ساکت شده و به نوشيدن چاي، مشغول شدند، ولي من، از شدت گريه لباسم خيس شده بود، به ناچار، چون همه به من نگاه مي‏کردند، از آنجا بيرون آمدم و با خود گفتم که اگر حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، اين همه کرامت دارد، خوب مرا هم شفا بدهد! خلاصه، خيلي فشرده بگويم که، آقا شفايم داد! به طوري که اطباء و همه، حيران ماندند و جشن برپا کردند. ولي من، از روي حق ناشناسي، باز هم به دنبال کارهاي انحرافي رفتم! و [ صفحه 236] به جاي شکر گزاري به درگاه خداي متعال، - که به وسيله‏ي اين بزگوار مرا شفا داده بود، - مع‏الأسف، به خطاهاي گذشته، ادامه دادم. تا اين که شبي، در عالم خواب، ديدم محوطه‏اي به اندازه‏ي ورزشگاه امجديه‏ي تهران وجود دارد که جمعيت بي‏شماري، روي بام آن ايستاده و داخل آن محوطه را تماشا مي‏کنند، و از شدت وحشت، همه‏ي آنها، مي‏لرزند! من هم به آنجا نگاه کردم، در آنجا، شيري به بزرگي يک اسب را ديدم که دور آن ميدان راه مي‏رفت و غرش مي‏کرد. و از صداي غرش او، همه چيز مي‏لرزيد! ناگاه، درب آن محوطه باز شد، مردي قوي هيکل، زيبا و پر صلابت، وارد آن جا شد، که يک دنيا وقار و شوکت، در سيمايش، موج مي‏زد! آن شير، خود را روي پاي آن مرد رشيد انداخت، آن‏گاه، آن مرد نشست و سپس با يک دست پشت آن شير را نوازش مي‏کرد، و دست ديگر خود را گذاشته بود، مردم به ترتيب مي‏آمدند و آن را مي‏بوسيدند. من هم از ميان آن جمعيت، جلو رفتم، تا دست آن مرد را ببوسم، و وقتي خواستم دستش را ببوسم، او، دستش را عقب کشيد، و روي خود را از من برگرداند!! من، از اين پيش آمد، خيلي غمگين و شرمنده شدم! آن‏گاه من، از آن جمعيت پرسيدم: «چرا اين آقا نمي‏گذارد من دستش را ببوسم»؟! ناگاه، از کسي شنيدم که پاسخ داد: «آيا تو خجالت نمي‏کشي؟! مگر اين آقا، تو را شفا نداده است؟! حيا کن»! [ صفحه 237] پس از آن، من از خواب بيدار شدم، خواب يعني چه؟! من، در واقع، از دنيايي به دنياي ديگر برگشتم و همان جا، از همه چيز، به درگاه پروردگار مهربان توبه کردم. سپس، تمام اشعار فکاهي و هجويات و هزلياتم را - که مشتري‏هاي خوبي هم داشتند، - آتش زدم و عهد کردم که ديگر شعري جز مدح آل رسول عليهم‏السلام نگويم. به لطف پروردگار، تا امروز - که پنجاه و شش سال از عمرم مي‏گذرد، - بر آن عهد خود، پايدار مانده، و به لطف خداوند متعال، باز هم پايدار خواهم ماند. اين شعر نيز از صاحب همين داستان است که در مدح جناب قمر بني‏هاشم، حضرت أبوالفضل العباس عليه‏السلام، سروده است: «اي ابوالفضل که محبوب خداوندي جهاني! مرتضي را تو فروغ بصر و راحت جاني‏ آسمان شرفي، طارم اجلال و شکوهي‏ مظهر کامل حريت و ايثار و تواني‏ سال‏ها بگذرد از کرب و بلا، باز در عالم‏ همه جا، دادرس و ياور محنت زدگاني‏ در شگفتند خلايق همگي، از ادب تو به وفا، مظهر و ضرب المثل پير و جواني‏ نه امامي، نه پيمبر، ولي از فضل الهي‏ به بر آوردن حاجات، هم ايني و هم آني‏ [ صفحه 238] از تو زيبنده بود، اي سر و جانم به فدايت‏ که علي رغم عطش، ز آب روان، اسب براني‏ خون پاک تو و مولاي تو، احياگر دين شد ور نه، امروز نمي‏بود ز اسلام، نشاني‏ دشمنت، خط امان داد در آن معرکه، غافل‏ که به مخلوق، تو خود، کاتب سر خط اماني‏ هست از قائم آل نبي و حجت بر حق‏ «بأبي أنت و أمي» ز مقام تو، بياني‏ سزد «آواره» که بر منزلت خويش ببالد اگر او را ز کرم، خادم درگاه بخواني [1] . [ صفحه 239]

[1] چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام، شيخ علي رباني خلخالي، ج 2، صص 440 - 438.