جناب سلالةالسادات، حضرت حجةالاسلام والمسلمين، آقاي حاج سيد حسن نقيبي همداني، صاحب تأليفات کثيره - که هم اکنون، در آستانهي مقدسهي کريمهي اهل بيت، حضرت فاطمهي معصومه عليهاالسلام مشغول خدمت ميباشند، - طي نامهاي، در تاريخ 7 / 3 / 1376 شمسي، برابر با 21 محرم الحرام 1418 هجري قمري، چنين نوشتهاند:
در سال 1339 يا 1340 هجري شمسي بود که من، براي نخستين بار، از نجف اشرف، به کرکوک - شهر شمالي عراق - مسافرت کردم، تا با مردم آن سامان، آشنا شده و در آنجا براي خود زمينهاي جهت تبليغ معارف اسلامي ايجاد کنم.
در محلهي «تسعين» کرکوک، با يکي از دوستان روحاني - که هم بومي و اهل آنجا بود، و هم خود او را به آن خطه برده بود - به مسجدي رفتيم که اسم آن مسجد را به زبان ترکي «زلفي ايونين جامعي» - يعني: «مسجد خاندان زلفي» - ميگفتند. باني اصلي آن مسجد، دو برادر، به نامهاي «حاج جلال افندي» و «حاج جعفر» بودند.
ما، در ميان حياط مسجد، بر روي نيمکتي نشسته و گرم صحبت بوديم که ناگهان مردي که حدودا چهل سال داشت، از درب مسجد وارد شد و يک گوني
[ صفحه 231]
بزرگ شکر را به مسئولين مسجد تحويل داد.
ما از آن مرد دعوت کرديم که بيايد، با ما بنشيند و چايي بخورد، او نيز دعوت ما را پذيرفته، آمد و در کنار ما نشست.
من، پس از احوال پرسي با وي، از او پرسيدم: «اسم شما چيست»؟
او، با تبسم و خنده، پاسخ داد: «ببخشيد! نام من، عثمان است»!
من، با شنيدن نام «عثمان»، فکر کردم که او دارد با من شوخي ميکند، و با اين کار خود ميخواهد مرا نسبت به برادران اهل تسنن - که در آن منطقه، اکثريت ساکنان آنجا را تشکيل ميدهند - آزمايش کند.
من، با خنده رويي، به او گفتم: «داري با من شوخي ميکني»؟!
او، گفت: «نه، واقعا اسم من، عثمان است»!
من، گفتم: «آيا تو قبلا سني بودي و بعدا شيعه شدهاي»؟
او گفت: «نه»!
من، گفتم: «برادر! شيعه که نام فرزند خود را عثمان نميگذارد! اگر تو - واقعا - شيعه هستي، پس چرا اسمت عثمان است؟! و اگر تو سني هستي، شکر آوردنت براي مجلس عزاداري شيعهها، براي چيست»؟!
او، گفت: «من، قبلا سني بودم، و الآن هم سني هستم»!!
او در ادامهي سخنان خود گفت: «من، بچه دار نميشدم، به همين دليل، به پزشکهاي متعددي مراجعه کردم ولي معاينهها، نسخهها و آزمايشهاي آنها هم به جايي نرسيد، تا آنجا که پزشکان معالج به من، گفتند: «تو هرگز بچهدار نخواهيشد»!.
پس از آن، نااميدي، همهي وجود مرا فرا گرفت.
[ صفحه 232]
روزي از روزها، يکي از دوستان من - که شيعه بود، - به من گفت: «آيا ميخواهي که من، تو را به پزشکي راهنمايي کنم که اگر نزد او بروي، بچهدار بشوي»؟!
من، گفتم: «آري، اين پزشکي که تو ميگويي، کيست»؟!
او، گلت: «آن پزشک، فرزند دلبند حضرت اميرمؤمنان، امام علي عليهالسلام، علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام است!، ولي تو براي انجام اين کار، بايد نذر کني و با اعتقاد و اخلاص، به در خانهي آن بزرگوار بروي! زيرا ما شيعيان، آن حضرت را «بابالحوائج» ميدانيم، و در مشکلات سخت زندگي، به آن حضرت، پناه ميبريم»!
از آنجا که من هم به شدت دوست داشتم بچه دار شوم، نذر کرده و گفتم: «اي اباالفضل! اگر دوست من راست ميگويد که تو «بابالحوائج» هستي و در گرفتاريها، به فرياد درماندگان ميرسي، من هم به درگاه تو آمدم! من، بچه ميخواهم، تو از خداوند متعال، براي من فرزندي را بگير، آنگاه من، تا وقتي که زندهام، هر سال، يک گوني بزرگ پر از شکر، به مجلس عزاي تو، تقديم ميکنم»!
[لازم به يادآوري است که مردم عراق، چاي را با شکر مصرف ميکنند، برخلاف ما ايرانيها که چاي را با قند مصرف کنيم].
الحمدلله، چند سال پيش خداوند متعال، به برکت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام شما، پسري به من عطا فرمود، و پس از آن، من هر سال به نذر خود وفا کرده و يک گوني بزرگ شکر را به مجلس عزاداري حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام تقديم ميکنم.
[ صفحه 233]
سپس، او با خنده، خطاب به ما کرده و گفت: «آيا شما خيال ميکنيد، «بابالحوائج» فقط مخصوص شما شيعههاست»؟!
بعد، من به او گفتم: «تو، چرا با ديدن اين کرامت از حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، شيعه نميشوي»؟!
او، در پاسخ من، گفت: «اگر من بخواهم شيعه بشوم، همهي بستگانم، با من دشمن خواهند شد، و شيعه شدن، جرأت ميخواهد، که من آن جرأت را ندارم، لذا من، نميتوانم شيعه بشوم»!! [1] .
[ صفحه 234]
|