مرحوم حاج عبدالرسول علي الصفار - تاجر معروف و رئيس غرفهي تجارت بغداد - اين ماجرا را نقل ميکند و ميگويد:
من، در حدود سالهاي 1329 شمسي، به زيارت خانهي خداوند متعال، و زيارت مشاهد مشرفهي پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت گرامياش عليهمالسلام، مشرف شدم.
رفقاي ما در اين سفر، يکي «سيد هادي مگوطر» از سادات محترم، از رؤساي عشاير فرات، و از مردان انقلابي بود، و ديگري، «شيخ عبدالعباس آل فرعون»، رئيس عشاير آل فتله - که يکي از بزرگترين و ريشهدارترين عشاير فرات اوسط در عراق ميباشند -.
ما، براي تشرف به زيارت قبر پاک پيامبر بزرگ اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و نيز زيارت قبور پاک اهل بيت مطهرش (صلوات الله عليهم أجمعين)، وارد مدينهي منوره شديم و چند روز، در آن خاک پاک، اقامت گزيديم.
ما، عصر يکي از روزها - طبق عادت معمول - قصد زيارت قبور پاک ائمه عليهمالسلام در بقيع غرقد را کرديم.
ما، بعد از پايان مراسم زيارت قبور مطهر ائمه بقيع عليهم السلام، به زيارت قبور منتسبين به اهل بيت عليهمالسلام و زيارت قبور بعضي از اصحاب و ياران گرامي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پرداختيم، تا به قبر فاطمه، دختر مزاحم کلابيه - يعني حضرت ام
[ صفحه 227]
البنين عليهاالسلام، مادر حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام - رسيديم.
من، به «عبدالعباس آن فرعون» گفتم: «بيا، تا قبر پاک اين بانوي معظم، حضرت امالبنين، مادر حضرت ابوالفضل العباس عليهما السلام را نيز زيارت کنيم».
ولي او، يک مرتبه با کمال بياعتنايي، گفت: «بيا برويم و بگذريم! تو ميخواهي که ما مردان، اين رقعهي زنان را زيارت کنيم»؟!
او، اين را گفت، ما را ترک کرد و از بقيع، خارج شد.
من و سيد هادي مگوطر، در غياب او، به زيارت مرقد مطهر آن بانوي بزرگوار پرداختيم. برنامهي زيارت که تمام شد، به خانه برگشتيم.
شبها، من و عبدالعباس، با هم در يک اتاق ميخوابيديم.
روز بعد، هنگام سپيده دم که من از خواب بيدار شدم، عبدالعباس را در رخت خوابش نيافتم!
قدري منتظرش ماندم و با خودم گفتم: «شايد به حمام رفته باشد!» ولي انتظار من، طولاني شد، و او، بازنگشت!
من، نگران وي شدم، رفيق ديگرم، سيد هادي مگوطر را از خواب بيدار کردم و به او گفتم: «رختها و لوازم عبدالعباس اين جاست، ولي خودش نيست»!
او هم از وي خبري نداشت، و به همين دليل، به تدريج، اضطراب و نگراني ما، بيشتر شد.
در نهايت، به فکر ما رسيد که برخيزيم و به دنبال او، بگرديم، و با خود گفتيم: «در کجا بايد به دنبال او برويم؟! چه گونه بايد به جستجوي او بپردازيم؟! و از چه کسي بپرسيم و تحقيق کنيم»؟!
[ صفحه 228]
پس از مدت کوتاهي، ناگهان درب خانه باز شد و عبدالعباس وارد اتاق شد، در حالي که به شدت ناراحت بود، و از شدت گريه، چشمانش سرخ شده بود!
ما، به او گفتيم: «خير است انشاء الله! کجا بودي؟! به تو چه شده؟! و اين چه حالتي است که ما در تو مشاهده ميکنيم»؟!
او گفت: «رهايم کنيد، تا کمي استراحت کنم، آنگاه، برايتان تعريف خواهم کرد»!
او، پس از آن که استراحت کرد، گفت: «يادتان ميآيد که من عصر ديروز، با تکبر و بياعتنايي، بدون زيارت قبر مطهر حضرت امالبنين عليهاالسلام، از بقيع خارج شدم»؟
ما گفتيم: «بله، ما به خوبي آن را به ياد داريم، آن، حرکت زنندهاي بود».
او گفت: «من، قبل از سپيده دم، در عالم رؤيا، خود را در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام در کربلا ديدم.
مردم، دسته دسته براي زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، داخل حرم شريف آن حضرت ميشدند، من هم سعي و تلاش کردم که همراه مردم، وارد حرم شريف آن حضرت شوم، ولي مانع ورود من به حرم شريف شدند!
من، تعجب کرده و سؤال نمودم: «چه کسي مانع من ميشود؟! و براي چه اجازهي ورود به حرم مطهر را به من نميدهند»؟!
نگهبان حرم مطهر گفت: «در واقع، آقايم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، به من دستور فرموده است که مانع ورود تو به حرم مطهر آن حضرت شوم»!
من، به نگهبان حرم گفتم: «آخر براي چه»؟!
[ صفحه 229]
او گفت: «من نميدانم»!
خلاصه، من هر چه کوشش و تلاش نمودم، اجازهي ورود به حرم مطهر به من داده نشد!
با وجود آن که شما ميدانيد که من، به ندرت گريه ميکنم، از روي ناچاري، به توسل و گريه و زاري پرداختم، تا اين که خسته شدم.
چون ديدم، اين کار فايدهاي ندارد، اين بار، به نگهبان حرم متوسل شدم و به او التماس کردم که به نزد آقايم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام برود و علت جلوگيري از ورود من به حرم مطهر را از آن حضرت، سؤال نمايد.
نگهبان، رفت و برگشت و گفت: «آقايم به تو ميفرمايد: چرا از زيارت قبر مادرم سرپيچي کردي و به او بياعتنايي نمودي؟! به همين دليل، من به تو اجازهي ورود به حرم خود را نميدهم، تا اين که به زيارت قبر مادرم بروي»!
من، از هول و هراس اين رؤيا، مضطرب و نگران گشته و از خواب بيدار شدم، و سپس با سرعت، براي زيارت مرقد مطهر حضرت امالبنين عليهاالسلام و عذر خواهي از آن بزرگوار، بابت رفتار زشتي که از من، نسبت به ايشان سر زده بود، به بقيع رفتم تا آن بزرگوار دربارهي من، نزد پسر بزرگوارش حضرت ابوالفضل عليهالسلام، شفاعت نمايد.
آري، من به بقيع رفتم و الآن نيز از نزد قبر مطهر حضرت امالبنين عليهاالسلام برميگردم. [1] .
[ صفحه 230]
|