اين جانب «حسين رضايي»، فرزند «ما شاء الله»، ساکن «قم»، محل قديمي مسجد جامع، محل فعلي دور شهر، فاطمي 13، معروف به 8 متري حسيني، در سن نه سالگي، شاهد کرامتي عجيب از «باب‏الحوائج ابوالفضل العباس عليه‏السلام» بودم، که در پي تقاضاي دوستان اهل بيت عليهم‏السلام، ماجراي آن را ذيلا بازگو مي‏کنم: اين جانب، در سنين 8 تا 9 سالگي، در «بازار نو»، نزديک مسجد امام حسن عسکري عليه‏السلام (معروف به مسجد امام)، شاگرد کفاش بودم. استادي داشتم به نام «سيد حسن طباطبايي» که از بستگان بود، و پدرم، به علت رونق شغل کفاشي، مرا در مغازه‏ي ايشان گذاشته بود. اشتغال بنده در آن مغازه، کار بسيار کثيفي بود که به نام «توکارکشي کفش»، ناميده مي‏شود، و بنده، از آن رنج مي‏بردم، و از مغازه، فرار مي‏کردم. مع‏الأسف، وقتي به منزل مي‏آمدم، پدرم مرا مي‏زد که: «چرا فرار مي‏کني؟!» و دوباره، مرا به مغازه مي‏آورد و به دست استاد مي‏سپرد، و او هم مرا تنبيه مي‏نمود!! اکثر وقت‏ها که فرار مي‏کردم، به ميدان حراجي‏ها - که نزديک شهرداري قديم قم بود، - مي‏رفتم، زيرا اشخاصي که معروف به «معرکه گير» بودند، در آن‏ [ صفحه 219] جا معرکه مي‏گرفتند و مدح اهل بيت عليهم‏السلام مي‏خواندند. شيوه‏ي کار آنها، بدين گونه بود که پرده‏هايي مي‏زدند که تمثال ائمه عليهم‏السلام و قاتلين آنها، در آن پرده‏ها نقش بسته بود. و سپس آنها، کنار پرده‏ها مي‏ايستادند و از شجاعت حضرت أبوالفضل العباس و امام حسين عليهماالسلام و يارانش، سخن مي‏گفتند، و در خلال سخن، با عصايي که در دست داشتند، به آن تمثال‏ها اشاره مي‏کردند، و توضيح مي‏دادند که - مثلا - اين تمثال، متعلق به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام مي‏باشد، و اين يک به... من، از سن طفوليت، شديدا عاشق ابوالفضل العباس عليه‏السلام بودم، و هنگام فرار از مغازه، خود را به پاي سخن معرکه گيرها مي‏رساندم. نيز گاه مي‏شد که هنگام فرار از مغازه، به «امام زاده شاه سيد علي» يا «شاه زاده احمد»، از نوادگان امام علي عليه‏السلام، مي‏رفتم. آنجا، سرداب‏هايي به عنوان گورهاي دسته جمعي وجود داشت که در زمان قحطي که مردم، زياد مي‏مردند، مردگان را به آن جا دفن مي‏کردند. يکي از آن سرداب‏ها، سردابي بود که بين «شاه زاده علي» و «شاه زاده احمد» قرار داشت، و الآن خيابان شده است. باري، يک روز، پس از فراز از مغازه، نزديک غروب، به يکي از اين سرداب‏ها که درب آن خراب شده بود، رسيدم و از ترس آن که مبادا پدرم مرا پيدا کند، و طبق معمول، کتکم بزند، داخل آن سرداب شدم، تا پدرم مرا پيدا نکند. مع‏الأسف، به علت اين که جلوي درب آن سرداب خاک‏هاي نرمي بود، به مجرد اين که من پايين رفتم، ديگر به هيچ عنوان نتوانستم بيرون بيايم، زيرا [ صفحه 220] روي آن خاک‏هاي نرم، سر مي‏خوردم و قادر به بيرون آمدن نبودم. در اين بين، چشم من به سرهايي افتاد که از بدن‏هاي خود جدا شده بودند، از مشاهده‏ي آن سرها، و نيز اسکلت‏هايي که بر روي هم انباشته شده بودند، بسيار ترسيدم، و از اين که به هيچ عنوان هم راه نجاتي مشهود نبود، ترسم مضاعف شد. اينک، شما بشنويد از پدرم، که وقتي ديده بود، من به منزل نيامده و دير کرده‏ام، همراه برادرم، پرسان پرسان، سراغ مرا از اشخاص مختلف، جويا شده بود.افراد مختلف هم، نشاني مسيري را که من رفته بودم، به آنها داده بودند، و آنها هم با چراغ بغدادي (چراغ فتيله‏اي)، رد پاي اين جانب را تعقيب کرده بودند، تا به نزديک سرداب رسيده و مرا صدا زده بودند. برادرم، گفته بود: «شايد در همين سرداب باشد»! اما پدرم، پاسخ داده بود: «خير، امکان ندارد که وي به اين سرداب خوف‏ناک و تاريک برود»! برادرم، مجددا گفته بود: «شايد وي، از ترس اين که شما او را بزنيد، خودش را در اين جا پنهان نموده است»! بالأخره، روي اصرار برادرم، آنها چند مرتبه مرا صدا زدند، در آن اثنا، مثل اين که کسي به من اشاره کرد و گفت: «بگو من در اين جا هستم، چه، اگر آنها بروند، ممکن است درنده‏اي به اين سرداب بيايد، و باعث رنج تو شود»! لذا، من که از پاسخ گويي استيحاش [ترس و وحشت] داشتم، فرياد زدم: «پدر! من، اين جا هستم»! در نتيجه، پدرم دست خود را دراز کرد و گفت: «دست مرا بگير»! [ صفحه 221] و من، دست او را گرفتم و آنها مرا از آن سرداب وحشتناک بيرون آوردند. سپس پدرم به من گفت که: «امشب تو را به منزل مي‏برم و نمي‏زنم، ولي کاري با تو مي‏کنم که اگر از اين کار نجات پيدا کردي، مي‏آيي و شام خود را مي‏خوري»! من، از روي ترس و نگراني، نه ناهار خورده بودم و نه شام، و مدام فکر مي‏کردم که او، با من چه خواهد کرد؟! به منزل که رسيديم، پدرم به من گفت: «تو را در اين هلفدوني (جاي ترسناک) زنداني خواهم کرد»! من، پيش خود گفتم: «باز اين بهتر از کتک خوردن است»! ولي هنوز من نمي‏دانستم که پدرم مرا با چه شرايطي، زنداني خواهد کرد؟ و اين هلفدوني که گفتم، جايي بود که شوهر خاله‏ي من در آن جا علوفه جمع مي‏کرد براي دام‏ها که در فصل زمستان، به آنها بدهد! پدرم، مرا به آن جا برد، و با زنجير سر افسار الاغ، دست و پاي مرا محکم بست، و بقيه‏ي زنجير را بر گردنم انداخت! دو لنگه‏ي تيغ در آنجا بود - که قديمي‏ها، اصطلاح آن را بهتر مي‏دانند، يعني اين دو لنگه‏ي تيغ را بار يک الاغ مي‏کردند و مي‏آوردند، در همان هلفدوني مي‏گذاشتند، - پدرم، مرا با دست و پاي بسته، وسط يکي از لنگه تيغ‏ها گذاشت، و از درب هلفدوني بيرون آمد، و با قفلي که در دست داشت - که قفل پيچي بود و بايد کليد را مي‏پيچيدي تا بسته شود - درب آن جا را که يک لنگه‏اي بود، قفل کرد. و پس از آن، با صداي بلند گفت: «من، درب را قفل کردم اگر توانستي‏ [ صفحه 222] بيرون بيايي، به تو، شام خواهم داد، و هر شغلي هم که دوست داري، تو را در آن شغل، خواهم گذاشت، و الا، تا صبح، در همين جا، زنداني خواهي بود»! او، اين را گفت و به اتاقي که در آن زندگي مي‏کرديم - و فاصله‏ي زندان من، با آن جا، حدود بيست متر بود، - رفت. دقيقا، يادم هست که آن شب آبگوشت داشتيم، و آبگوشت را آورده بودند و مشغول کوبيدن چربي آن شدند. صداي کوبيدن آن، به گوش من مي‏رسيد، و از گرسنگي، دلم غش مي‏رفت. مادرم، به حال من، شديدا گريه مي‏کرد و به پدر، التماس مي‏نمود که: «مرد! برو بچه را بياور، هم گرسنه است و هم مي‏ترسد»! اما پدر مي‏گفت: «خير! او بايد تنبيه شود که ديگر از کار خود فرار نکند»! البته، پيداست که پدرم، از اين سختگيري‏ها، منظور و غرضي نداشت، و فقط مي‏خواست مرا تربيت کند، و لذا در حال حاضر، گله‏اي از او، ندارم، و آن چه گفتم، مقصود، گلايه و شکايت از او نبود، زيرا که حق و حرمت پدر، برعهده‏ي فرزند، بسيار بزرگ است. باري، درآن وانفسا، به ياد آن کسي که از شجاعت ابوالفضل العباس عليه‏السلام براي ما مي‏خواند، افتادم و با همان حال کودکي، عرض کردم: «يا قمر بني‏هاشم! شما قدرت زيادي داريد، خواهش مي‏کنم، دست و پاي مرا باز کنيد، تا من، - طبق قرار پدرم - بروم، شام خود را بخورم»! با گفتن اين حرف، يک مرتبه ديدم، لنگه‏ي تيغ، از روي من، پايين افتاد، و زنجيري که دست و پاي من، با آن محکم بسته شده بود، پاره شد و به دست و گردن من، آويزان گشت! [ صفحه 223] آمدم پشت همان دربي که پدرم به روي من بسته بود، و دست به درب بسته گذاشتم، به مجرد دست گذاشتن ديدم چيزي از بالاي درب، به پايين افتاد و صدا کرد. متوجه شدم که قفل درب است که پايين افتاده است. و خلاصه، درب هم باز شد و من، با شعف زياد، خود را به نزديک اتاقي که پدر و مادر و برادرانم در آن بودند، رساندم. آنها، هنوز شام را کامل نخورده بودند که من، از ميان تاريکي صدا زدم: «پدر! من آمدم»! پدرم، بسيارغضبناک شد و به سرعت، به سوي من آمد و چاقويي را که در جيبش بود، بيرون آورد و تيغه‏ي آن را باز کرد، تا به اصطلاح، سر مرا ببرد. مادرم - که شديدا نگران اين صحنه بود - گريه مي‏کرد و تکرار مي‏نمود که: «اي مرد! بس است، اين قدر، بچه را اذيت نکن! خودت قرار گذاشتي که اگر بيرون آمد، بيايد و شامش را بخورد»! ولي، جالب اين جا است که، در آن لحظات، من به هيچ وجه نمي‏ترسيدم و يک شجاعت عجيبي در وجود من، پيدا شده بود. لذا گفتم: «مادر! بگذار او مرا بکشد، که کشته شدن، براي من، راحت‏تر است از اين که اين قدر در اين سن، اذيت شوم»! به پدر نيز گفتم: «اجازه بدهيد مطلبي را به شما بگويم، بعدا اگر خواستيد سر مرا هم ببريد، حرفي ندارم»! پدرم، گفت: «چه داري که بگويي»؟! من گفتم: «مگر شما با من شرط نکرديد و نگفتيد که اگر بيرون آمدي، بيا شامت را بخور؟ من که خودم اين زنجيرها را پاره نکردم، و قفل درب را باز نکردم»! [ صفحه 224] پدرم، گفت: «پس چه شد که زنجير و قفل باز شد»؟! من گفتم: «من، متوسل به قمر بني‏هاشم، ابوالفضل العباس عليه‏السلام شدم، و يک مرتبه ديدم، زنجير‏ها پاره شد، هم چنين، دست به درب گذاشتم و درب هم باز شد»!! اين را که گفتم، پدرم چنان سرش را به ديوار کوبيد که خون از سر او بيرون زد و به سينه‏ي من پاشيد، و خود نقش زمين شد! مادرم، به من گفت: «پسرم! چه کردي با او»؟! من، گفتم: «مادر! من، داستان معجزه‏ي [کرامت] ابوالفضل العباس عليه‏السلام را برايش گفتم»! مادرم گفت: «فرزندم! مگر تو نمي‏داني پدرت، سقاي ابوالفضل العباس عليه‏السلام است، و شب تاسوعا و روز عاشورا، به عشق آقا ابوالفضل العباس عليه‏السلام و اهلبيت و امام حسين عليهم‏السلام، دسته جاتي را که به خيابان مي‏آيند، آب مي‏دهد»؟! حال من، دگرگون شد و دستم را به شکستگي سر پدر گذاشتم و خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام عرض کردم: «آقا جان! همان طوري که مرا نجات دادي، پدرم را نيز شفا بده»! سپس، پدرم، لرزيد و از جا برخاست، و مرا بغل گرفت و بنا [شروع] به گريستن کرد و گفت: «حسين! پسرم! من خودم، عاشق ابوالفضل العباس عليه‏السلام هستم، و اين ها را که تو گفتي، من، همه را قبول دارم. پسرم! مرا ببخش! من، ديگر تا روزي که زنده باشم، تو را اذيت نخواهم کرد»! من مجددا اين نکته را خاطر نشان مي‏سازم که ذکر اين داستان، جنبه‏ي گلايه از پدر را نداشت، چون آنها [پدران قديمي،] در قديم، مشکلات زيادي [ صفحه 225] داشتند، و اين گونه سخت‏گيري‏ها نسبت به فرزندان‏شان را به انگيزه و عنوان تربيت، انجام مي‏دادند. و من، خدا را شاهد مي‏گيرم، زماني که مشرف به مکه‏ي معظمه شدم، گفتم: «خدايا! آن چه [هر چه] ثواب، در اين مسير، نصيب من هست، همه را به روح پدرم برسان، و او را ببخش و بيامرز»! چنان‏چه الآن هم اگر پدرم زنده بود، با همه‏ي ضعف و ناتواني، حاضر بودم، او را به دوش بگيرم و به هر کجا که دلش مي‏خواهد [مي‏خواست،] ببرم. حيف که او، اينک در قيد حيات نيست! نيز [هم چنين،] از آن زماني که من، مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام هستم، هر موقع که به آن ذوات مقدسه، توسل جسته و ذکر مصيبتي مي‏خوانم، مي‏گويم: «خدايا! ثواب اين توسل را به روح پدر و مادرم، عايد فرما»! عزيزان من! اي کساني که اين مطالب را در آينده خواهيد خواند، از شما خواهش مي‏کنم، همواره به ياد پدر و مادرتان باشيد! اگر آنها، زنده هستيد، قدر آنها را بدانيد، و به آنها خدمت کنيد، و اگر مرده‏اند به ياد آنها باشيد و براي‏شان، خيرات و مبرات بدهيد. کلب آستان اباعبدالله الحسين و قمر بني‏هاشم و تمام خاندان عصمت و طهارت (صلوات الله و سلامه عليهم)، فقير در خانه‏ي اهل بيت عليهم‏السلام، حسين رضايي. [1] . [ صفحه 226]

[1] چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم، ابوالفضل العباس عليه‏السلام، علي رباني خلخالي، ج 2، صص 516 - 512.